امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱ - در مدح فخرالملک

دوش چون برزد سر از جیب افق بدر منیر

زورق زرین شتابان گشت در دریای قیر

زورقی از نور و دریائی ز ظلمت، همچنانک

رای دستور آورد بدخواه جاهش در ضمیر

دامن دریا، از آن دریا، چو دریا، پرگهر

مرزع ایام از آن زورق، چو زورق، در مسیر

عزم عالیحضرتی کردم که از شوق ثناش

در ریاض خلد آتش می شود جان ظهیر

طالع سعد و هوای مدح صاحب چون نمود

راه کرمانم خوش و آسان بپای باد گیر

ماه مهر افروز من در کاروان آورد روی

زلف و ابرو چون کمان و غمزه و بالا چو تیر

زلف چون بر لاله، سنبل، خط چو بر آتش دخان

لب چو در یاقوت جان، رخساره چون در باده شیر

رخ صبوح اندر بهار و لب شراب اندر صبوح

خط عبیر اندر گلستان، زلف تاب اندر عبیر

چون شبم زو، روز روشن گشت وز روز رخش

کاروان در جنبش آمد، کاروانی در تعیر

گفت کای در عشق من قولت سقیم و عهدست

گفت کای در کار خود رایت جوان و بخت پیر

در چنین فصلی که گوئی ز التهاب امر داد

جنبش گردون مزاج باد را طبع اثیر

جوشن ماهی ز گرمی هوا در عین آب

همچنان سوزد که اندر شعله ی آتش حریر

گر سمندر را در آتش پرورش بودی کنون

می بسوزد حدّت گرماش بردم زمهریر

کوه آهن، دجله ی سیماب شد بر وی چو تافت

برق تیغ آفتاب اندر میان ماه تیر

گفتم ای جنت ز باغ فضل تو خاک زمین

گفتم ای دوزخ ز تاب هجر تو عشر عشیر

گر شبی بی مهر رخسارت بروز آرد دلم

روز عیشش چون شب زلفت پریشان باد و تیر

کرد، چون کردم اساس عذرهای خوشگوار

گشت، چون گشتم بگرد نکته های دلپذیر

نرگسش را از تحسّر تاب و دل پروین فشان

فندقش در بی بدیلی نظم پروین دستگیر

ز اشتیاقم ریخت بر زر طلی از سیم مذاب

در وداعش گشت گلبرگ طری بدر منیر

بر گل نسرین روان کرد او گلابی گرم و من

راندم از خون جگر سیلاب بر برگ زریر

برگرفتم زو دل و چون دولت آوردم بطبع

روی دل در قبله ی اقبال در گاه وزیر

آسمان داد فخرالملک شمس الدین، که داد

دین و دنیا را حیات از حکم او حی قدیر

صاحب کلک و قلم صدری که دست و کلک اوست

موجب دریا و گوهر، مایه ی خورشید و تیر

بسته اش را در تفکر تنگ شکر پایمال

قند را در تعجب عقد گوهر دستگیر

آنکه تا پروانه ی روزیست دستش خلق را

کان و دریائی نماید از نظر خوار و حقیر

و آنکه تا نصرت ز کلک اوست تیغ شاه را

ورد اوقاتست دین و ملک را نعم النصیر

با خرد، در مدح او گفتم تو میدانی که هست

ای جهان را از تو چون جان را ز جانان ناگزیر

ابر احسان را بمعنی دست او بحر محیط

کشت دولت را ببرهان کلک او ابر مطیر

عقل گفت آگه نئی گوئی که دست و کلک اوست

دور گردون را مشار و سیر انجم را مشیر

دست دریا پرورش را بعد ازین توفیق خوان

کلک فرمان گسترش را زین سپس تقدیر گیر

ای بنسبت باثبات حلم تو خارا بخار

وی بهمت با وجود جود تو دریا غدیر

نافذ امر تو حاکم چون قضا و چون قدر

نهی کلک تو آگاه از قلیل و از کثیر

همچو تو قبعت جهانداری کند امر ترا

هر که سر بر خط نهد، چون خامه از دست دبیر

گرنه از نیل سر کلک تو عمان قطره ایست

در مکنون از چه معنی نیست در هر آبگیر

گرنه از ایوان درگاه تو گردون غرفه ایست

پس چرا در هر اثر درگاه تست او را اثیر

کی توانستی طبایع که گردی زیر پای

گر نگشتی خاک درگاهت سپهر مستدیر

کی فکندی بر عصا آدم نظر، ثم اجتباه

گر نبودی گوهرت را طینت آدم خبیر

چون نیاز از همت خصم تو اندر پرده رفت

پیش از این، پوست خصمت برون آمد چو سیر

در ازل گردون تنور خاطرت را گرم دید

با کواکب گفت وقت آمد که در بندم فطیر

در چنان روزی که گوئی آسمان در شأن او

بر جهان می خواند «یوماً کان شره مستطیر»

بیلک از صدر تن گردنکشان، می جست جای

خنجر از قلب دماغ پر دلان، می جست تیر

بی سپر گشتی ممالک سر کشیدندی سپاه

در خطر بودی رعیت بی خطر ماندی خطیر

شد بلند اختر چو مهر رایت آمد در فروغ

گشت بی رونق چو نوک کلک آمد در صریر

از صریر کلک دشمن سوز تو، تیغ و سپاه

در پناه رای مهر افروز، تو تاج و سریر

دین پناها، صاحبا، من بنده را ز آنرو که نیست

در سخن چون در سخا دست تو در عالم نظیر

عقل نپسندد که از راه حسد صاحب غرض

هر زمان طعنی کند در لفظ و معنی، خیر، خیر

گر سخندانست و صاحب طبع و فاضل پس چرا

خرمن ترکیب اشعارش نیر زد یک شعیر؟

ور نمی داند سخن، گو دست از دعوی بدار

خرده از بی خردگی بر مدح این حضرت مگیر

پست و بی معنی است با جود تو و الفاظ من

همت یحیی و جعفر - شعر اعشی و جریر

حضرت دستور شرقست ای امامی دم مزن

می نیندیشی ز نقد قلب و نقاد نصیر

تا بنسبت با چهار ارکان نباشد نزد عقل

جرم هفت اختر قیصر و قصر نه گردو قصیر

اختر و افلاک و ارکان باد در کل کمال

سقف و صحن و ساحت ایوان جاه ترا بشیر

سیر کلک را متابع هم ملوک و هم صدور

دور حکمت را مساعد هم صغیر و هم کبیر

چهره ی ملت ز نور، روی و رایت با فروغ

دیده دولت ز کحل خاک پایت مستنیر