امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰ - در مدح فخر الملک

هوای تو ای جنت روح‌پرور

فضای تو ای کاخ خورشید منظر

نظام جهان را چو عدلست موجب

نجوم فلک را چو مهر است سرور

فروغ صفای تو بر صحن گیتی

دهد طینت سنگ را لطف گوهر

نسیم هوای تو در جوف گردون

کند مرکز خاک را گوی عنبر

نهادت چو جان است در جسم ارکان

سوادت چو نور است در چشم اختر

ششم روز از پنجمین ماه تازی

پس سیصد و پنجه و هشت دیگر

ز خورشید دین کرد صحن جهان را

هوای تو ای چرخ جانور منور

زهی صحن و سقف تو گیتی و گردون

زهی صاحب صدر تو شمس خاور

ز گردون تو چرخ را پای در گل

ز خورشید تو مهر را دست بر سر

سپهریست سقف تو در اوج رفعت

بهشتی است در صحن تو صدر کشور

ولی دور آن مانع جور گردون

ولی آب این ناقض آب کوثر

غرض بیش ازین نیست صدر جهان را

ز بنیادت ای چون خرد روح‌پرور

که چون در بروی جهان باز کردی

ببندی بر اندوه اهل جهان در

بر اطراف بستان سرای بساطت

که گشته است از روضه خلد خوشتر

درخت مرادی کند برگ بیرون

نهال امیدی کند سایه گستر

در ایوان گیتی پناه رفیعت

که چون آسمانست ز اندیشه برتر

رسد دردمندی ز لطفی بدرمان

شود بی نوائی، ز لفظی توانگر

وگرنه بدین طول و عرض مجازی

وگرنه بدین رنگ و بوی مزوّر

کجا سر فرود آورد دین پناهی

که هستندش فلاک و انجم مسخر

پناه هدی فخر ملک شهنشاه

سپهر سخا، شمس دین پیمبر

زمین و زمان را ازین صدر و مسند

چو گردون رفیع و چو خورشید انور