امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳ - در مدح فخر الملک

بفالی سعد و روزی سعد صدر و صاحب دنیا

به پیروزی مصمم کرد عزم حضرت اعلا

سپهر داد، فخر الملک شمس دولت و ملت

که هست ایوان درگاهش پناه گنبد خضرا

وزیر عالم عادل که گاه گوهر افشانی

سحاب از شرم رو پوشد چو بنماید ید بیضا

پناه افسر و خاتم که بر درگاه او روزی

شود یاقوت رمانی و گردد لؤلؤ لالا

ز استقبال انعامش همان ساعت چنان گردد

که پاشد بدره ی دینا رو بخشد رزمه ی دیبا

جهان را چون خرد باشد هوای امر او در سر

خرد را چون می اندازد نهیب نهی او در پا

زهی روی نکو خواهت سپهر ملک را اختر

زهی رای بد اندیشت دماغ عقل را سودا

توئی کز پرتو رأیت ببیند دیده اکمه

فروزان در نهاد سنگ آتش در شب یلدا

طبیعت را اگر گوئی که خاصیت بگرداند

معیشت را اگر خواهی که باشد عقل پا بر جا

سقنقوری کند کافور، و گردد زهر جان دارو

نه آرد بی هشی افیون نه هشیاری دهد صهبا

در عالم خاک پایت را زمین گشتند ازین معنی

که نور چشم امروز است و آب چشمه فردا

غبار نعل یکرانت کشد سر بر فلک یعنی

بسوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزاء

مگر خصمت شبی می گفت با گردون که دستوری

که خورشیدیست در رفعت؛ سپهر دینی و دنیا

چرا بی موجبی دیروز بر من گرم شد ز آنسان

که خاکستر شد از گرمیش خونم در همه اعضاء

سپهرش گفت چشم دل بنور خواجه روشن کن

که از خورشید جز گرمی نبیند چشم نابینا

اگرچه کینه ور بودند و گردنکش ترا دشمن

اگرچه آهنین خصمند و سنگین دل ترا اعداء

چنان در چشم دل بنشست تاب قهرت ایشان را

که آتش در دل آهن که آهن در دل خارا

دل و دست سخن گوی سخندان گردی و معطی

رخ و زلف وزارت را منور کردی و بویا

بلفظ عذب گوهر پاش و دستت رادکان پرور

بنوک کلک مشک افشان و رأی آفتاب آسا

خداوندا نمی گویم که یزدانی، معاذ الله

ولیکن فاش می گویم که بی مثلی و بی همتا

چنان در کنه اوصاف تو عاجز گشته ادراکم

که از بس دهشت و وحشت نیارم دم زدن یارا

همی گویم که لا احصی چرا: زیرا که می دانم

که از پیرایه مستغنی است گوش و گردن حورا

ولی مستظهرم زینرو که جز مدح تو در کرمان

نگفتم تا بدین غایت نگویم بعد از این حقاً

سزد گر زاده ی طبعم شد از موج تو پرورده

که در پروردن گوهر ترا دستی است چون دریا

خرد را دوش می گفتم بر آن می داردم دولت

که چون پا در رکاب آرد پناه و ملجاء دنیا

رسانم گر بود یارم بیمن قوت خاطر

به بندم گر دهد فرمان بعون مبدع اشیاء

سخن در حضرت دستور شرق و غرب بر گردون

کمر در خدمت خورشید دین و ملک چون جوزا

چو عقل این ماجرا بشنید حالی در جواب آمد

که ای مرغ ضمیرت را نشیمن قرب او ادنی

اگر بختت دهد یاری زهی دولت ولی خواهم

که یکساعت نگردانی رخ از خورشید چون حربا

نه ماه اندر سفر گیرد فروغ از خسرو انجم

نه چرخ اندر سمر یابد شکوه از عالم بالا

خداوندا تو خورشیدی و ذره در هوایت من

گرم بی نور خود داری شوم در حال ناپیدا

همیشه تا بگرد قطب باشد چرخرا، دوران

همیشه تا فرود چرخ، ارکانرا بود ماواء

بگرد قطب درگاه تو دوری باد دولت را

که سازد آخر هر دور، دور دیگری مبداء

مسیر خامه ات را باد بر ارکان چنان حکمی

که بی نقدیر او تدبیر ناممکن بود عقلا