بابافغانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸ - در مدح سلطان یعقوب

گل شکفت و لاله هم وا کرد از طومار مشک

می زند باز از ریاحین جوش در گلزار مشک

صحن بستان گشت چون آیینه از آب روان

از خط ریحان بر آوردست چون زنگار مشک

هست هر بیخ بنفشه نافه و هر غنچه اش

کرد بهر امتحان بیرون ز نوک خار مشک

آهوی چینست پنداری صبا در لاله زار

کز وی افتد هر طرف در گرمی رفتار مشک

در حریم بوستان گر شکل آهویی کشند

لاله اش خون بخشد و برگ گلش از خار مشک

از گل نمدیده بویی بس عجب دلکش رسید

بر گلاب خود مگر زد ابر گوهر بار مشک

از چنین آب و هوای مشکبو نبود عجب

گر شود خاک سیه در کلبه ی فخار مشک

باده خوشبوی و دماغ ما ازان خوشبوی تر

کرده گویا ساقی مشکین نفس در کار مشک

لاله دارم عطر ساغر گر نباشد گو مباش

هست لای باده در پیمانه ی خمار مشک

دوش در مجلس بیاد خط ساقی هر نفس

با زبان حال می کرد این غزل تکرار مشک

ای خطت ریحان و خالت لاله و رخسار مشک

نرگست آهوی چین و آن مردم خونخوار مشک

صبحدم دامن کشان بگذشتی و بر بوی تو

ساخت عاشق را ز خواب بیخودی بیدار مشک

بسکه داری هر نفس در سینه ی تنگم گداز

گشته از بویت سویدای دل افگار مشک

مشک چین در نافه پندارد که دارد رنگ و بو

زلف بگشا تا بدرد نافه ی پندار مشک

مستم از بوی تو گویا نقشبند صورتت

ریخت بر گلبرگ تر در گردش پرگار مشک

باد نوروزی گشاد از نافه های چین گره

تا ببزم حضرت خاقان کند ایثار مشک

گلبن گلزار دین یعقوب سلطان کز شرف

خاک پای اوست در چشم اولوالابصار مشک

آنکه از فیض نسیم لطف او هر نوبهار

چوب بید آرد بطرف گلستانش بار مشک

تا بوصف خلق او شمع معنبر زد نفس

از زبان می باردش در گرمی گفتار مشک

از نسیم لطف و تا قهر او شاید اگر

گل شود خون، خون شود در طبله ی عطار مشک

در هوای زلف مهرویانش از راه ختا

شکل گردانیده می آید قلندر وار مشک

ای ترا در ساغر عشرت لب ساقی شراب

در کف مشکل گشایت عقد زلف یار مشک

روز گلگشت تو عطر آمیز می آید نسیم

بسکه می ریزد همای چترت از منقار مشک

تیغ بندان ترا هر یک بود روز شکار

سنگ آتش برگ لعل و دود در کهسار مشک

پای بازت گر شود آلوده از خون غزال

گردد آن خون از شمیم بهله ی بلغار مشک

در دل پر زخم مجروحان پیکان خورده ات

می برد هر دم شبیخونی زهی عیار مشک

آهوی فکرم بسیر لاله زار مدح تو

خورد صد پی خون دل تا ماند ازو آثار مشک

بوی این معنی دلم از گلشن مدح تو یافت

ورنه هرگز نافه یی را نبود این مقدار مشک

در دعایت ختم شد شاید که از روی شرف

آب سازند از برای ثبت این اشعار مشک

خسروا اندیشه از طبع لطیفت داشتم

ورنه می آمیختم در این ورق بسیار مشک

تا به رفتن هر شب آهوی جهان پیمای روز

افگند در لاله زار گنبد دوار مشک

جام می در دست و زلف ساقیت در چنگ باد

تا کشد از خط شب بر صفحه ی گلنار مشک