بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۲

تا کی شود نقاب رخ گل لباس من

آتش زنید بهر خدا در پلاس من

این غیرتم کشد که چرا با چنین جمال

شکری نگوید از تو دل ناسپاس من

با آنکه یکزمان ز برابر نمیروی

گید هنوز دیده ی حق ناشناس من

نتوان رخ تو دید و نه بویت توان شنید

دیگر برای چیست ندانم حواس من

صد بار تیغ قهر کشیدی و همچنان

می آید از پی تو دل بیهراس من

خونابه تا بکی کشم ای عشق بیزوال

من بیخبر شدم، تو نگهدار پاس من

هر لحظه مستی دگرم می رسد ز عشق

این باده کم مباد فغانی ز کاس من