بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۷

بس بینوا ز ساقی خود دور مانده ام

از سر شراب رفته و مخمور مانده ام

هم آب رفته از دل و هم تاب از نظر

دور از چراغ میکده بی نور مانده ام

نخل مسیح و باغ خلیل و زلال خضر

یکیک ز دست داده و مهجور مانده ام

در هیچ خرقه نیست ز من ناسزاتری

این هم عنایتیست که مستور مانده ام

خلقی به تنگ از من و من از حیات خویش

شرمنده در میانه ی جمهور مانده ام

چشمم بروی شاهد و دل مایل فنا

موقوف یک اشاره ی منظور مانده ام

هر سو تفرجیست درین بزم چون بهشت

تنها نه در مشاهده ی حور مانده ام

صد مرده زنده کرد فغانی طبیب شهر

من از دعای کیست که رنجور مانده ام