بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۱

هرگز به وصلت ای گل رعنا نمی رسم

جایی رسیده یی که من آنجا نمی رسم

خارم که دورم از شرف دستبوس گل

گردم که سالها به ته پا نمی رسم

بی آبیم بکشت و کسی خضر ره نشد

جان دادم و بجای مسیحا نمی رسم

با هر که دم زدم جگرم پاره می کند

هرگز بهمدمی من شیدا نمی رسم

صد نخل آرزو ز دلم سر زند و لیک

هرگز بمنتهای تمنا نمی رسم

بهر تو داغ داغم و مرهم نمی نهی

درد تو دارم و به مداوا نمی رسم

همچون فغانیم نفسی مانده است و بس

دریاب امشبم که به فردا نمی رسم