بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۷

افزون ز صد قیامت در دل زیار آتش

دوزخ یکی و سوزد ما را هزار آتش

در جان ز عشق سوزی در دل ز طعن داغی

یاران حذر که بارد زین روزگار آتش

دلسوزی عزیزان بر گریه ام چه حاصل

آبم گذشت از سر ناید بکار آتش

دزدیده چند سوزم در گوشه های زندان

آن به که برفروزم در پای دار آتش

آتش شود گلستان روز وصال ما را

از بخت واژگون شد گل در کنار آتش

نه مرده ام نه زنده زین لطف و قهر تا کی

وقت شراب آبی، گاه خمار آتش

شد آفت فغانی چشمت ز همنشینان

در گلستان نگیرد الا بخار آتش