بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۹

ای هر قدم بخاک رهت بسملی دگر

در خون ز ترکتاز تو هر سو دلی دگر

شب نیست کز فروغ تو ای شمع انجمن

پروانه یی نسوخته در محفلی دگر

صد داغ حیرتم بدل از شمع بزم اوست

آن نخل کی دهد به ازین حاصلی دگر

دیوانه ییست چرخ که هر دم بصورتی

سنگی زند بکاسه ی خونین دلی دگر

مهر و وفا دلبر و خوشنودی از رقیب

افغان که هست هر یک از آن مشکلی دگر

چون من پی نشانه ی سنگ پریوشان

دیوانه یی نخاست ز آب و گلی دگر

بگذر ز خود که نیست فغانی برای تو

لایقتر از مقام فنا منزلی دگر