بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۸

معاذالله گرت با همدمان رغبت زیاد افتد

من بیتاب را از غصه آتش در نهاد افتد

دلم خواهد که ساید دیده بر اندام سیمینت

چه می گویم که از چشم جهان بینم سواد افتد

بخو وصلت روا می داشتم بر دیگران هجران

چه دانستم که فالم جمله بر عکس مراد افتد

رقیبان حال من باور نمی دارند اگر سوزم

الهی آتشی در مردم بد اعتقاد افتد

شبی در کلبه ی تاریک عاشق در نمی آیی

چرا با دوستان کس این چنین بد اعتماد افتد

مبر حاجت بغیر ایدل که در دست کسی نبود

اگر ناگه خدا خواهد که در کارت گشاد افتد

فغانی زین نظر بازی سیه شد نامه ات تا کی

خیالت با خط نو خیز و خال فتنه زاد افتد