بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱

صبحی بمن آن شاخ گل از خواب نخیزد

یا نیمشبی مست ز مهتاب نخیزد

از خانه ی زین خاست بقصد دل عاشق

زانگونه که آتش بچنان تاب نخیزد

از گرمی می بود که آن غمزه برآشفت

بی جوشش خونی رگ قصاب نخیزد

هر چند کشم باده ز غم پاک نگردم

گردیست بدین دل که به صد آب نخیزد

پهلو بدم تیغ نه ار بر سر کاری

مرد هنر از بستر سنجاب نخیزد

خون خوردنم از عشق بگویید بزاهد

تا بیخبر از گوشه ی محراب نخیزد

این بیخودی و مستی عشقست فغانی

اینگونه خرابی ز می ناب نخیزد