بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

دیوانه ام مرا سخن واژگون بسست

در نامه ام حکایت عشق و جنون بسست

یکچند نیز ناله ی ما می توان شنید

ای مست عیش زمزمه ی ارغنون بسست

بهر هلاک خویش چه آیم به بزم تو؟

این یک نظر که می نگرم از برون بسست

تا چند رنج خاطرم از دیدن رقیب

عمری بدرد دل گذراندم کنون بسست

فرخنده ساز یکرهم ای بخت خانه سوز

عمری ز ناکسی تو بودم زبون بسست

انگیز کشتنم کن اگر دوستی رفیق

رسوا شدم بدفع جنونم فسون بسست

باز این چه شیونست فغانی بدشت و کوه

چشمی نماند کز تو نشد غرق خون بسست