بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹

مست تو بجز ناله ی جانسوز ندانست

نشناخت گل تازه و نوروز ندانست

مجنون تو هم بر سر خاکستر گلخن

جان داد و بهار چمن افروز ندانست

فردا چکند با جگر سوخته عاشق

چون فایده ی صحبت امروز ندانست

از رنگ قبا سوخت دل از دور چو دیدت

نقش کمر و تاج طلا دوز ندانست

سوز دل عشاق چراغ دل و جانست

بی نور، درونی که چنین سوز ندانست

دل جوهر دانش بمی و روی نکو داد

قدر خرد مصلحت آموز ندانست

ناقص شد ازین طارم فیروزه فغانی

مسکین اثر طالع فیروز ندانست