بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴

دل بیتو چنان سوخت که داغش نتوان یافت

در بزم تو دیگر بچراغش نتوان یافت

هر چند که گم گشته ی ما هست پری خوی

اما نه چنان هم که سراغش نتوان یافت

مجنون در مکتب خوبانست دل من

در خانقه و کنج فراغش نتوان یافت

دل شیفته ی شاهسواریست که هرگز

لهوش نتوان دیدن و لاغش نتوان یافت

محروم بماندیم درین بزم که ساقی

ترکیست که بویی ز ایاغش نتوان یافت

مرغی که سراسیمه ی دامست فغانی

در گرد گل و گوشه ی باغش نتوان یافت