بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

هرگز نظر به کام نیالوده‌ایم ما

فارغ نشین حسود که آسوده‌ایم ما

زخم دل شکسته به الماس بسته‌ایم

بر داغ‌های سینه نمک سوده‌ایم ما

آب حیات در نظر و مهر بر دهان

آیینه در برابر و ننموده‌ایم ما

یک‌رو و یکدلیم اگر نیک و گر بدیم

قلب سیه به حیله نیندوده‌ایم ما

کمتر ز هر کمیم و کم از کمتریم هم

بر خود هزار بار نیفزوده‌ایم ما

خود را چنانکه هست به مردم نموده‌ایم

هرجا که بوده‌ایم چنین بوده‌ایم ما

دم در کشیده‌ایم فغانی ز نیک و بد

در هر فسانه باد نپیموده‌ایم ما