بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸

از عمر بسی نماند ما را

بیش از نفسی نماند ما را

هر سود و زیان که بود دیدیم

دیگر هوسی نماند ما را

ماییم و دل رمیده از خود

پروای کسی نماند ما را

گو روی زمین بگیرد آتش

اکنون که خسی نماند ما را

بهر چه درین دیار باشیم

چون ملتسمی نماند ما را

رفتیم چنانکه بر دل کس

گرد فرسی نماند ما را

بس آه زدیم چون فغانی

فریادرسی نماند ما را