بنام آن که در دنیای فانی
دهد از عشق عمر جاودانی
ز چاک سینه هردم بیش از پیش
در رحمت گشاید بر دل ریش
بدان بی خود که از نازی بسوزد
به شوخی کز نیازی بر فروزد
بدان دردی که درمان نافعش نیست
بدان حسنی که برقع مانعش نیست
بدان رویی که از گل ننگ دارد
بدان خوبی که با خود جنگ دارد
بدان شادی که یک ساعت نیاید
به امیدی که هرگز بر نیاید
شبی چون نور وصل خوبرویان
سراسر نور چون روی نکویان
نهاده دست رد بر سینه روز
برو نام شب اما روز نوروز
بدیدی اعمی از فرط ضیایش
نسیم گل در آغوش صبایش
در آن شب فی المثل گر چشمه مهر
نمودی از گریبان افق چهر
شدی از نور انجم از افق کم
چنان چون روز از خورشید انجم
فراز بام این فیروزه گلشن
به حدی زهره تابان بود و روشن
که گرهم چشم گشتی آفتابش
کشیدی میل از تیر شهابش
بس آسان بودی از نور و ستاره
نمودی در بدن جان را نظاره
فتان خیزان ز دست شحنه ماه
فکنده خویشتن را سایه در چاه
برون ز اندازه انجم می طپیدند
مگر از شادی شب می بریدند
من و چندین زیاران سخن سنج
همه برده در انواع هنر رنج
چو عقل اولین بار یک بینان
صف آفاق را بالا نشینان
همه آوازه در عالم به آواز
ز موسیقی خداشان داده اعجاز
بهر دستی که سوی گوش بردند
ملک را در فلک از هوش بردند
به می خوردن بهم بنشسته بودیم
خرد را رخت برخر بسته بودیم
گرفته شیشه را چو جان در آغوش
زمستی کرده نام خود فراموش
لبالب کرده ساقی شیشه زان می
که گر در بحر ریزی دردی از وی
سحاب از آب ازان دریا برآرد
نه باران بر زمین خورشید بارد
اگر رنگی فرو شوید بدان چهر
به جای موی روید بر تنش مهر
فروغش خانه سوز محنت و غم
نسیمش نایب عیسی مریم
چو در شیشه شدی آن باده ناب
نمودی بار دیگر شیشه را آب
چو لب را کرد ترزان تنگ لاله
نیامد بر زمین پای پیاله
در آن مجمع یکی رشک پری بود
که سر تا پای ناز و دلبری بود
فکنده از سر زلف معنبر
رسن در گردن خورشید انور
ستاده بر درش خورشید از دور
به یک پا از یی در یوزه نور
به عالم شهره اندر از خوبرویی
کنیز خانه زاد او نکویی
اگر بودی بدور ماه کنعان
نمی بردند چندان رنج اخوان
که از شرم جمالش بی توقف
خود اندر چاه می افتاد یوسف
بگرداگرد رخسار نکویش
ز مروارید تابان عقد رویش
تو گفتی عابدی آن زلف سرکش
چو دیده سبحه افکنده در آتش
به پای خود فکنده زلف شب فام
ولیکن دیگران را بسته در دام
ز رشک جبهه آفاق سوزش
ز شرم انجم عالم فروزش