ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۸

لب زخون ترکرده ام تلخ ست می در کام من

کو حریفی تا کند خون جگر در جام من

وعده وصلم به فردا داد اینم بس که یار

این قدر داند که صبح از پی ندارد شام من

صبح کو در خانه بنشین، مهر گودیگر متاب

تیرگی هرگز نخواهد رفت از ایام من

رحم اگر بر من نخواهی کرد بر بدگو مکن

من چه بد کردم که نتوانی شنیدن نام من