سوخت محرومی دیدار چنان پیکر من
که زهم ریزد اگر دل طپد اندر بر من
تو مرا سوزی و من سوزم از من غم که مباد
باد بیرون برد از کوی تو خاکستر من
آن قدر گریه کنم کاب به افلاک رسد
بو که آن آب برد تیرگی از اختر من
در غمش ضعف رسید است به جایی که مرا
مرده دانند اگر دل بطپد در بر من