ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۶

بس که در کوی تو چشمم گریه بسیار کرد

خون دل دیدم روان چندان که در دل کار کرد

رو بهر جانب نهادم راه بر من بسته شد

ضعف پنداری هوا را در رهم دیوار کرد

چشم بیمارش ز خون خواری بپرهیز و بلی

طول بیماری برو پرهیز را دشوار کرد

جان سپردم از نگاه گرم او بر بوالهوس

ناوکش بر صید دیگر خورد و بر من کار کرد