سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۲

شیرین‌دهان آن بتِ عیار بنگرید

دُر در میان لعل شکربار بنگرید

بستان عارضش که تماشاگه دلست

پرنرگس و بنفشه و گلنار بنگرید

از ما به یک نظر بستاند هزار دل

این آبروی و رونق بازار بنگرید

سنبل نشانده بر گل سوری نگه کنید

عنبر فشانده گرد سمن‌زار بنگرید

امروز روی یار بسی خوبتر ز دی است

امسال کار من بتر از پار بنگرید

در عهد شاه عادل اگر فتنه نادرست

این چشم مست و فتنه‌ی خون‌خوار بنگرید

گفتار بشنویدش و دانم که خود ز کبر

با کس سخن نگوید رفتار بنگرید

آن دم که جعد زلف پریشان برافکند

صد دل به زیر طره‌ی طرّار بنگرید

گنجی‌ست درج در عقیقین آن پسر

بالای گنج حلقه‌زده مار بنگرید

چشمش به تیغ غمزه خون‌خوار خیره‌کش

شهری گرفت قوّت بیمار بنگرید

آتشکده‌ست باطن سعدی ز سوز عشق

سوزی که در دلست در اشعار بنگرید

دی گفت سعدیا من از آن توام به طنز

این عشوه دروغ دگربار بنگرید