ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

ز مژگان پر برآوردست و سویش می‌پرد چشمم

دلی دارم نثار خاک راهش می‌برد چشمم

چو طفل ناخلف چون از نظر خواهد فکند آخر

سرشکم را به خون دل چرا می‌پرورد چشمم

دمادم می‌کند دامان مژگان پر ز در گویا

برای سرمه خاک رهگذارش می‌خرد چشمم

میان چشم و دل پیوسته چون بودی نمی‌دانم

که با این دشمن خونی به سر چون می‌برد چشمم

چرا درهای اشکم را چنین در خاک می‌ریزد

اگر جز خاک پایش در نظر می‌آورد چشمم