سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۰

تو را سَری‌ست که با ما فرو نمی‌آید

مرا دلی که صبوری از او نمی‌آید

کدام دیده به روی تو باز شد، همه عمر

که آبِ دیده به رویش فرو نمی‌آید؟

جز این قَدَر نَتَوان گفت بر جمالِ تو عیب

که مهربانی از آن طبع و خو نمی‌آید

چه جور کز خمِ چوگانِ زلفِ مِشکینت

بر اوفتادهٔ مِسکین چو گو نمی‌آید؟

اگر هزار گزند آید از تو بر دلِ ریش

بد از من‌ست که گویم نکو نمی‌آید

گر از حدیثِ تو کوته کنم زبانِ امید

که هیچ حاصل از این گفت‌وگو نمی‌آید

گمان بَرَند که در عودسوز سینهٔ من

بمُرد آتشِ معنی که بو نمی‌آید

چه عاشق‌ست؟ که فریادِ دردناکش نیست

چه مجلس‌ست؟ کز او های و هو نمی‌آید

به شیر بوْد مگر شورِ عشق، سعدی را

که پیر گشت و تغیّر در او نمی‌آید