که برگذشت که بوی عبیر میآید؟
که میرود که چنین دلپذیر میآید؟
نشان یوسفِ گمکرده میدهد یعقوب
مگر ز مصر به کنعان بشیر میآید؟
ز دست رفتم و بیدیدگان نمیدانند
که زخمهای نظر بر بصیر میآید
همی خرامد و عقلم به طبع میگوید
«نظر بدوز که آن بینظیر میآید»
جمال کعبه چنان میدواندم به نشاط
که خارهای مغیلان حریر میآید
نه آن چنان به تو مشغولم، ای بهشتیرو
که یاد خویشتنم در ضمیر میآید
ز دیدنت نتوانم که دیده دربندم
و گر مقابله بینم که تیر میآید
هزار جامهٔ معنی که من براندازم
به قامتی که تو داری قصیر میآید
به کشتن آمده بود آن که مدعی پنداشت
که رحمتی مگرش بر اسیر میآید
رسید نالهٔ سعدی به هر که در آفاق
هم آتشی زدهای تا نفیر میآید