بیابیا قدمی نه چو گل به صحن چمن
چو غنچه چند توان بود پای در دامن
قدم نهاد برون گل اگرچه در راهش
زخار ریخته نشتر زمانه ی ریمن
چمن نشاط فزاشد چنان که در عالم
کسی به جز من و بلبل نمی کند شیون
به بین که دیده نرگس سفید گشت و هنوز
مژه بهم نزند در نظاره سوسن
نگر به لاله و داغش که عکس آن بینی
وگرنه دیدی بس شب به روز آبستن
کنون نه بیند آب روان کسی در جو
نه زآن که آب نباشد خود این نگویم من
برای آن که بدان گونه شد چمن خرم
که از تحیر او آب ماند از رفتن
زمین لطیف و از و لاله های نورسته
چنان نمایان کز شیشه باده ی روشن
زمین نیارد ازین بیشتر نهفتن گل
بلی به گل نتوان آفتاب اندودن
ز بس رطوبت اگر بفشری تواند شد
ز آب یک گل سیراب عرصه ی گلشن
زبس طراوت از جنبش نسیم صبا
گرفته سطح زمین همچو سطح آب شکن
ز عکس لاله شدست آب سرخ یا بلبل
زبی وفایی گل گریه کرده در گلشن
غلط نمودم دی را بهار ریخته خون
گواه خنجر پیداست و ناخج سوسن
نسیم پا ننهد از حریم باغ برون
مگر چنارش آویخت دست در دامن
زبس که عکس گل افتاده بر فلک چه عجب
که چون زمین زگرانی بماند از رفتن
زبان سوسن آزاده زان فسون خوان شد
که چون پرمی زده گل پاره کرده پیراهن
زشرم اکنون در روی باغ چون نگرم
که سهو کردم و گفتم ستاره است سمن
گلاب خواهی بی دست یاری آتش
نگاه گرم به گل های گلستان افکن
شهید را نشناسد روز حشر از غیر
که عکس گل همه را سرخ کرده است کفن
چو آفتاب برآید ستاره کی ماند
شکوفه رفت چو گل کرد شاخ را مکمن
دهان لاله ز شبنم پرست تا دارد
ز آرزوی زمین بوس شد پرآب دهن
امام مشرق و مغرب یگانه ی عالم
که همچو نامش اخلاق اوست جمله حسن
گر آفتابش گویم ازین شرف خورشید
فراز کنگره ی عرش میکند تا من
برای قرب جوارش اگر بود ممکن
بدل کنند به خدامش اختران مسکن
درین که کرده مجرد فرشتگان را خلق
تبارک الله سریست زایزد ذوالمن
که گر چنین بندی وسع آن نداشت زمین
که بهر طوفش چندین ملک کنند وطن
حدیث قدرش گر سنگ بشنود به مثل
قرار گیرد بر روی آب چون روغن
خلاف رایش گردون اگر مسیر کند
هم از اثیرش آتش زنند در خرمن
وگر به فرق نیاید سپهر سوی درش
ز کهکشانش در گردن افکنند رسن
از آن به خاک نشان دست ابر اعدلش
که در زمانه او می کند سرجوشن
باین امید که خلق ویش غلام کند
زناف آهو زاید سیاه مشک ختن
زماه و دریا گویند شاعران دایم
زرای و همت ممدوح چو کنند سخن
من این دلیری هرگز نکردم و نکنم
که ماه روی سیاهت و بحر تر دامن
خدایگانا آنی که هفت گردون را
یگانه دری مثل تو نیست در مخزن
ز ملک قدرت افلاک تسعه یک خیمه
زشهر جاهت اقالیم سبعه یک برزن
خدای عالم زان چرخ را بلندی داد
که گشت روضه ی پاک ترا به پیراهن
برای آن که به لفظ تو نسبتی دارد
کنند مردم در گوش خویش درّ عدن
مرا زچشم در افشان و دامن تردد
تبارک الله طرفه نکته روشن
که گر تو چشم جهان نیستی چگونه جهان
کند ز جود تو هر لحظه پرز در دامن
نه این خطوط شعاعی یست مهر را کورا
زرشک رای تو بر خواست است موز بدن
اگر نگین تو را شاید آفتاب کند
خجسته نام تو را در عقیق در معدن
بدین امید که در مطبخ توره یابد
سپهر ریمن نگرفته صورت هاون
گهی که کلک رقم می کند مدیح تو را
ز معجز تو اگر نود این امام زمن
بر روی صفحه نگیرد قرار لفظ که هست
حدیث مدح تو در لفظ همچو جان در تن
الف به سینه کشد دفتری که اندروی
خلاف مدح تو و دوستان تست سخن
درون سینه سخن کان نه مدح تست ضمیر
برو سیاه نماید چو چاه بر بیژن
برای پاک تو نسبت کنند مردم شمع
از آن به دیده نهادست پای شمع لکن
اگر نمودی از جنس گوهر تیغت
پری برای چه کردی هراس از آهن
به خاک پای تو یعنی به کحل چشم فلک
که گرامان دهدم چرخ آرزو دشمن
به سر به خدمتتت آیم اگر چه از ضعفم
به رشته بتوان بست پای چون سوزن
مگر توأم برسانی وگرنه وامانم
اگر غباری در راه گیر دم دامن
زبی تمیزی مردم چنان گداخته ام
که برنتابد زین پس ضمیر بار سخن
کسی به جز تو ندارم برکه شکوه برم
ز کودنان که ندانند زیرک از کودن
درشت طبعان کز بهر سودن دل ها
چنین ایشان بی چین ندیده کس چو سفن
خسیس طبع به خیلان دون دون همت
که از گلوی کبوتر برون کشند ارزن
از آن کناره گرفته است از بسیط زمین
سپهر پر که از فکرشان شود ایمن
در آن مقام که گیرند خامه را شیطان
یکی بود زغلامان طوق در گردن
مگر که عاشق نان خودند که اینان را
چو پاک بازان عمری به سست یک دیدن
برای آن که که از بهرشان برد درمی
گشوده اند شب و روز دیده چون روزن
یقین هاشان وسواس های شیطانی
کمان هاشان مصداق ان بغض الظن
همیشه تا نبود مثل آفتاب سها
چنان که نبود مانند من معابد من
برای دوستی حادثات با خصمت
کناد نعل در آتش زمانه توسن
کسی که خاک درت نیست باد در دو جهان
بدان رواح که خاکستر است در گلشن