یاری که بهر او بود، بسیار چشم در ره
در روز نیمه ی ماه، از ره رسید ناگه
معشوق منتظر را، آمد زمان دیدار
عشاق منتظر را، آگه کنید، آگه
به گرفت شاهد غیب، برقع زایزدی رخ
روشن ز طلعتش گشت، بزم شهود خه خه
هان ای خداپرستان، گردید حق پدیدار
آرید سوی او رو، جویید در برش ره
زاندیشه های باطل، دل را نگاه دارید
کاین واقف الضمایر، باشد زقلب آگه
در هیکل بشر کرد، رب البشر تجلی
کونین جبهه سودند، بر خاک سجداله
از مشرق ولایت آن شمس گشته طالع
کز وی فروغ جوید، هم آفتاب و هم مه
سلطان ملک امکان، مهدی صاحب الامر
فرماندهی که باشد، بر ماسوی شهنشه
در دست قدرت او است، عرش برین چو خاتم
ظلّ الاه افسر، تخت ولایتش که
گردون به رتبه باشد، خرگاه حشمت وی
رخشنده اخترانش، رخشان قباب خرگه
دست گهرفشانش، ابری است بی کرانه
الطاف بی نهایت، بحری که نیستش ته
یوسف چو داشت در چنگ، حبل ولایت وی
بر اوج تخت عزّت، شادان شد از ته چَه
ممکن نیارمش خواند، زآن جهت که هر دم
از وی صفات واجب، گردد پدید صد ره
واجب نشایدش گفت، ز آن رو که ذات واجب
بی چون خدای باشد، ربی و ربه الله
گر از نظر نهان است، در پیش دیده ظاهر
باشد ممد کونین، الطاف او بهر گه
گیرد ز حال اشیاء، یک لحظه گر نظر باز
ماند نه بیش و نی کم، پاید نه کوه و نی که
هستند رهنمایان، بعد از نبی ده و، دو
این خضر وقت باشد، خاتم بر آن دو، و ده
از یمن بندگیش، گردید شاه اسلام
بوالنصر ناصرالدّین، بر خسروان شهنشه
هر جا که روی آرد، این شهریار عادل
الطاف حُجت عصر، بادش معین و همره
بادا بقای خسرو، و ایام دولت او
چندان که مهر و مه است، در آسمان سفر گه
بر عارفان چو دارند، نظم «محیط» عرضه
لله در قائل، گویند رحمة الله