صباح الخیر زد بلبل به گلشن
گل من عید شد، چشم تو روشن
گلی در گلشن ایجاد به شکفت
که گل می نشکفد چون او به گلشن
به آزادی سمر گشتند زآغاز
زیمن بندگیش، سرو و سوسن
زبویش ساحت گیتی معطر
زرویش عرصه ی کیهان مزین
تجلی گرد آن ذات مقدس
که نورش تافت در، وادی ایمن
بود آن خلد روحانی وجودش
که خاص الخاص را آمد معین
بسیط خاک آمد رشک افلاک
زفرخ مقدمش چون شد مزین
همایون عهد میلاد خدیوی است
که گردد سر خلقت زو معین
سمی و جانشین و سبط احمد
ولیّ مطلق دادار ذوالمن
ولی قائم بالسیف، شاهی
که تیغش بهر دین حِصنی است زآهن
مثال ماسوی، با حضرت او است
مثال ظل ذی ظل فن و ذی فن
کنند انکار بودش را به غیبت
گروهی منکران دیو دیدن
«تعالی شأنُه عَمَّا یقُولُون»
بود هستی او از شمس، ابین
گواه هستی شئی است، آثار
در این معنی نباشد شُبهه و ظن
وجود شمس را روشن دلیلی است
فروغ شمس، تابیدن ز روزن
بقای ملک امکان است برهان
به بود آن شه لاهوت مسکن
خوش آن ساعت که امر آید زیزدان
بدان شه کی ولی غایب من
هویدا شو که هنگام ظهور است
زطلعت پرده ی غیبت، برافکن
زعدل و قسط، گیتی را بیارای
نهال ظلم را، از بیخ برکن
زوال دولت سیفیانیان را
به نام باقی خود، سکّه برزن
به گفتن نیست حاجت، آن چه دانی
بکن ای علم یزدان را تو مخزن
به اقلیم شهود، عالم غیب
درآید آن شه، خورشید گرزن
بدان جاه و جلال کبریایی
که باشد در بیانش، نطق الکن
بر ادهم بر شود وز گرد موکب
نماید چشم مهر و ماه، روشن
طریق حضرتش پویند، نیکان
زسر پا کرده ره را طی نمودن
کند بر پیشوایان، پیشوایی
رسوم دین حق را زنده کردن
درآرد بر «انّی امرالله» آواز
الهی منهی عرش نشیمن
جنوداً لم تروها، در رکابش
پی طاعت کمر بر بسته متقن
مسیح و دانیال و خضر و الیاس
زمانی در یسارش گه در ایمن
به ظلّ رأیت فرخنده ی او
تمام ماسِوَی الله جسته مأمن
قدر قلاده ی امرش قضاوار
پی طاعت نموده طوق گردن
عطارد گاه عرض لشگر وی
شود درمانده از احصا نمودن
نخستین آن که یابد فیض قربش
بود جبریل فرخ پیک ذوالمن
نخست از بندگان خاص آن شاه
زانسان سیصد است و سیزده تن
قوی دل مردمانی، سخت بازو
که گردد مویشان در دست آهن
دل حق جویشان بر دشمن و دوست
زآهن سخت تر وز موم الین
«اشدّاء علی الکفار» فرمود
پی توصیفشان حیّ مهیمن
به جبهه جمله را، داغ محبت
کمند عشق یک سر را به گردن
کشد تیغ از نیام و برق تیغش
زند کفار را آتش به خرمن
زعدل و داد پر سازد جهان را
که پر باشد زجور و ظلم، دامن
کشد بر دار، آن دونان که دانی
زند آتش بر آن دیوان ریمن
زبیم شحنه ی قهار عدلش
برآید از نهاد جور، شیون
فراخای جهان بر خصم گردد
زخوفش تنگ تر، از چشم سوزن
کُشد دجّال را، عیسی بن مریم
به امر آن شهنشاه، مهیمن
شود آفاق زیباتر زگلزار
که بودی زشت تر صدره زگلخن
عرب را فخر از بابش به کونین
عجم را مام آن شه بهترین زن
حدیث روح پرور آب حیوان
زفیض خاک راه او مبرهن
بریدش قابض ارواح باشد
گه پیغام فرمودن به دشمن
محبش هرکه خواهد زنده گردد
برای کیفر از دشمن کشیدن
«محیط» آن روز مقصودی ندارد
به جز جان در رکاب او فشاندن