خوش است در دم رفتن، رخ تو را دیدن
رخ تو دیدن و از خویش چشم پوشیدن
چو لاف عقل زنی، هیچ خودپسند مباش
از آن که غایت جهل است، خود پسندیدن
شوی چو مدعی عشق، لب ز شکوه ببند
بود به مذهب عشاق، کفر رنجیدن
دلیل نفسپرستی تو است، خودبینی
که حقپرست فرو بسته، چشم بد دیدن
هزار جرم زخما دید و جمله را پوشید
ز پیر میکده آموز، عیب پوشیدن
زشوق بوسه دست تو غنچه گل گردد
چو سوی شاخ بری، دست بهر گل حق دیدن
بود چه فایده گوش و چشم، میدانی؟
حدیث عشق شنیدن، جمال حق دیدن
یکی نبودی ناکام و نامراد به دهر
اگر مراد میسر شدی به کوشیدن
در آن زمان که شوم خاک، آرزو دارم
به تربتم گذر آری، برای گردیدن
زخاک شیوه افتادگی طلب، ای دل
ز باد، گرد سر خاص و عام گردیدن
ولیّ حق اسدالله که با حمایت او
به شیر شرزه توانیم زور ورزیدن
به روز حشر که کار همه گریستن است
«محیط» راست به مهرش شعار خندیدن