تهی زخویشم و سرشار آن چنان از دوست
که گر زپوست برآیم هر آن چه بینی اوست
زمن مپرس بد و نیک وضع عالم را
که هرچه در نظر آید مرا تمام نکوست
نکو است هرچه درآید مرا به پیش نظر
که هیچ پیش نظر نایدم به جز رخ دوست
زعشق روی توام منع می کند زاهد
بیا و روی نگه کن که سخت تر از روست
حدیث دوستی زلف تو روزی زدم و می خواران
چو خوب در نگری داستان سنگ و سبوست
به چنین زلف تو روزی به شوخی دست
گذشت عمری و دستم هنوز غالیه بوست
به چین زلف تو دل رفت و روزگاری شد
خبر ندارم ازو در کدام حلقه ی موست
مرا تلق خاطر به سرو بالایی است
که بنده ی قد او هر چه سرو بر لب جوست
مرا تبی است که هر چیز او بود نیکو
نکوتر از همه این یک بود که نیکو خوست
غلام حلقه بگوشان ان بتم که سپهر
فتاده در خم چوگان قدرتش چون گوست
ولی ایزد بی چون علی شه مردان
که مظهر حق و دست و زبان و دیدهٔ اوست
«محیط» ترک ولای علی نخواهد گفت
به جرم عشق اگر بر کنندش از سر پوست