سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۰

چه کند بنده که بر جور تحمل نکند؟

دل اگر تنگ شود مهر تبدل نکند

دل و دین در سر کارت شد و بسیاری نیست

سر و جان خواه که دیوانه تأمل نکند

سِحر گویند حرام‌ست در این عهد ولیک

چشمت آن کرد که هاروت به بابل نکند

غرقه در بحر عمیق تو چنان بی‌خبرم

که مبادا که چه دریام به ساحل نکند(؟)

به گلستان نروم تا تو در آغوش منی

بلبل ار روی تو بیند طلب گل نکند

هر که با دوست چو سعدی نفسی خوش دریافت

چیز و کس در نظرش باز تخیل نکند