ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۶ - ایضاً له

میمون شد و فرخ و مبارک

به فراخت ز چرخ تاج تارک

هم دین محمدی و هم ملک

از عدل خدایگان اتابک

خورشید شهان مظفرالدین

جمشید مهان آل ازبک

شاهی که نشان جور تیغش

از صفحه روز شب کند حک

با همت عالیش فلک پست

با جود کفش محیط اندک

او را چه خطر ز خصم کش هست

اقبال و خرد معین . . . (وارک)

روزی که شود ز تیغ چون برق

هم رنگ شفق زمین معرک

بیرون آید ز پوست یک ره

تا عرض گهر دهد بلارک

از هیبت نیزه زننده

در کار وجود خود کند شک

چنگ اجل آن زمان نبینند

از دامن هیچ نای منفک

هم همدم تیغ گشته گردن

هم محرم راز سینه ناوک

با دشمنت آن رود ز تیغت

کز حمله باز با چکاوک

خصم تو ز تیغت آن ببیند

کز آتش و آب سنگ و آهک

در معرکه بهر حفظ جانت

انبوه ملک گرفته مسلک

بر میمنه لشکرت ز یاسین

بر میسره حرزت از تبارک

مهری که نهد قضای مبرم

جز حکم تو کس نداندش فک

ای عزم تو تیز و حکم ساکن

ای رأی تو پیر و بخت کودک

افزون گه عدل و حسن سیرت

از کسری و اردشیر بابک

با نام سخاوت تو بشکست

مر حاتم و معن و آل برمک

دامی است نهاده هیبت تو

بدخواه تو همچو مرغ زیرک

تو موسی عهد و کسری وقت

خصم تو چو سامری و مزدک

الحان زبور را چه نسبت

با نغمه عندلیب و طوطک

با معجز انبیا چه باشد

زراقی و بازی دوالک

ای سایه چتر تو همایون

ای دیدن روی تو مبارک

بنده به دعای دولت تست

با جمع ملایکه مشارک

دور است ز درگه تو لیکن

در موقف بندگیت اینک

بر خالق خلق می شمارد

انعام و ایادی تو یک یک

تا مطرب خوش ز پرده راست

بیرون آرد نوای سلمک

خاتون طرب که زهره نام است

در بزم تو باد چون کنیزک

تیغ تو به قهر بستده باج

از خیل ختا و خان ایلک

ادرار تو خورده خان و قیصر

مأمور تو بوده رای وفورک