ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸ - ایضاً له

ای بار خدایا که جهان چون تو ندید است

نام تو رسید است به جائی که رسید است

کردار تو در جسم جوانمردی جان ست

دیدار تو در چشم خردمندی دید است

با وهم تو اسرار فلک روی گشاد است

با عدل تو اسباب بلا دست کشید است

بحری است دلت کورا صد ابر غلام است

ابری است کفت کز وی صد بحر چکید است

بخرید عطای تو خریدار عطا را

جز وی که شنیدی که خریدار خرید است

قدر تو هوای تو همی دارد در سر

زان است که چون کیوان بر اوج رسید است

خصم تو رضای تو همی جوید در خاک

زان ست که چون آب در او جای گزید است

دانند افاضل که به فضل تو بزرگی

تا گوش بزرگی شنوا شد نشنید است

در پیش دوات و قلمت عرض و رسالت

این دست بلر کرده و آن پشت خمید است

بی تیشه عقل تو خرد نیم تراش است

بی جرعه طبع تو ادب نیم گزید است

سطری ز تو جز آیت رحمت ننوشته است

تاری ز تو جز دولت باقی نتنید است

آنجا که توئی دهر ز هیبت ننهد پی

وان را که توئی چرخ به باطل نخلید است

این بنده چه کرده است که بی زلت و بی جرم

از بیم فخ حادثه چون مرغ رمید است

کم داهیه مانده است که آن را نبسوده است

کم زاویه مانده است که در وی نخزید است

نالی است تنش بی دل و آن نال گسسته است

ناری است دلش بی تن وان نار کفید است

درویش ندیدند که محسود بود هیچ

محسود بدینگونه که بنده است که دید است

گر صورت حالی که نمودند جز آن نیست

پس بنده به هم کنیت تو ناگروید است

تا حکم غم و شادی بر لوح نوشته است

تا باد بدو نیک بر آفاق وزید است

از دولت تو دست حسد کوته خواهم

با دولت تو خود که چخد یا که چخید است