ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - ایضاً له

شاه باز آمد برحسب مراد دل ما

ملت از رایت او ساخته عونی به سزا

خیل خیل از خدمش تعبه کرده دگر

جوق جوق از حشمش تاختنی برده جدا

سوی هر مرحله راهی (پیموده) برده یک تن

زیر هر خار بنی شیری کشته تنها

نه ز لشکرگه او خیمه به سوده صرصر

نه ز پیرامن او گرد ربوده نکبا

بحر از او داشته تیمار به پایاب بتک

که از او خواسته زنهار به تکرار صدا

داده ناخواسته چون کیش فدا اهل فدا

به رسولانش پیل از همه جانب امرا

بسته طالع به میان بر کمر خدمت او

همه خردان و بزرگان فلک تا (چون) جوزا

کرده خورشید پرستی یله از حشمت او

همی خورشیدپرستان جهان تا حربا

سر بر آرای ملک ابراهیم از خاک و ببین

که همی صهر تو چون زیب دهد ملک ترا

داعی دولت او بسپرد خاک همی

ز جنوب و ز شمال و ز دبور و ز صبا

منبر خطبه فتح سپهش خواهد گشت

برج هر حصن که ماند است به عالم عذرا

زآب شمشیرش طوفان دگر خواهد خاست

گر مسلمان نشود گبر و یهود و ترسا

سمر غزوش ترکان نوازن پس از این

اندر آرند به دستان نوآئین (به) نوا

در لفظش که به تکبیر ملایک ببرند

واندر آویزند از گردن و گوش حورا

ای چو برجیس و چو ناهید به نام و به نظر

تربیت یافته نام و نظرت زین دو گوا

آن سپهری تو در آورد که آورد فلک

شور هیجای تو ننشاند روز هیجا

رمه را که شبان باس تو و حفظ تو گشت

نکند پیش روش جز مژه شیر چرا

تا به شاهین تو بربست قضا پر عقاب

به حجاب عدم از بیم تو در شد عنقا

قبضه چرخ تو شیطان به بسود و بگریخت

گفت این نیست مگر عهده لاحول ولا

زانکه در نور تو در لافگه اوج و شرف

نور خورشید کم آید به بها و به ضیا

سایه چتر تو نشگفت که چون خرمن ماه

زیر چترت سر امساک پذیرد ز هوا

به مقام تو مقامی که در آن آسائی

حضرتی گردد چون غزنین با برگ و نوا

باغها راغ کند رنج قدوم ملکان

راغها باغ کند یمن قدومت ملکا

کامران بادی در گیتی تا گیتی هست

بسته در دامن امروز تو دامن فردا

شادخوار از تو سلاطین و ترا برده نماز

نوشخوار از تو رعایا و ترا گفته دعا

گاه رای تو و روی تو به غزو و به جهاد

گاه گوش تو و هوش تو برود و به غنا

خسرویها و اثرهای بزرگت کرده

رستم و خسرو در مجلس انس تو ادا