عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۱۱ - رفتن فرانک به مهمانی دلارام گوید

دلارام روزی بر شاه شد

چنین تا به نزدیکی گاه شد

ببوسید مر پایه تخت شاه

بشه گفت کای از تو روشن کلاه

سزد گر کنی شاد جان مرا

برافروزی از خویش جان مرا

بمهمانی من کنی رنجه پای

سرم سایه بیند ز پر همای

بمهمانی او فرانک شتافت

پی گور خود تیز و با تک شتافت

هر آن تخم که افکند آخر درود

به پیش آمدش بد چه خود کرده بود

بدین کهنه ویرانه تخمی مکار

که آرد سرانجام افسوس بار

چه در منزل فهر تجار شد

ابا او دو صد شیر کردار شد

پر از لعل خوانی دلارام کرد

بدان دانه مرغی چنین رام کرد

بزیر سم اسپ او ریخت لعل

ز لعل روان یافت مسمار نعل

زمین همچو گردون بر انجم بدی

ز بس لعل در زیر پی گم بدی

که آمد به نزدیک خرگاه شاه

فرود آمد ازباره تند راه

نه آگه بد از گردش آسمان

که آرد چه از پرده بیرون روان

بر اورنگ بنشست و شادی گزید

چو جنت یکی بزم خرم پدید

خورش پیش شه برد خوردند شاه

وز آن پس همی باد تا بامداد