چنین پاسخ نامه شیر کرد
به نامه درون مکر و تدبیر کرد
که ای نامور شیر آشفته خوی
به من بر ازین کین مکن تفته روی
مرا با تو خود آرزو جنگ نیست
چنان دان که دربند ارژنگ نیست
چو رفتی به نه بیشه ای نامدار
برآورد بهزاد بابم بدار
من از درد بهزاد کشتم غمین
وگرنه نبودم من از شه بکین
گرفتم من از درد ارژنگ را
نیازردم آن شاه با هنگ را
که گر پهلوان آید از راه باز
نشیند دگر شاه باگاه باز
وگر آنکه ناید ازین راه نیو
شود کشته در دست مضراب دیو
بدارش بخون پدر آورم
نهم تاج شاه جهان بر سرم
کنون چون که شیر آمد از بیشه باز
نیارد ازین در دل اندیشه باز
بخوان من آید سپهدار شاد
ببینم یکی روی آن گرد راد
به من بر یکی شرط و پیمان کند
به پیمان مرا روشن این جان کند
که بانوی هندوستانم کند
بدیدار خود شاد جانم کند
دلارام اگر چند خون ریز هست
مرا نیز زلف دلاویز هست
بحسن از دلارام کمتر نیم
چه گر زو نه بیش و نه بهتر نیم
گر او راست مژگان خنجر گزار
مرا هست مژگان مردم شکار
ورا گر برخ زلف چوکان زده
برخ خال من گوی میدان زده
اگر حسن آن مه جهانگیر شد
ملاحت ستیزان کشمیر شد
گر او هست از گوهر شهریار
مرا نیز گوهر بود در کنار
گر او راست مردی بهنگام کین
مرا نیز دیدی ابر پشت زین
امیدم چنان است از شهریار
که گردد مرا نیز یل خواستار
که من نیز شمع شبستان بوم
تو را کمترین از کنیزان بوم
چو این نامه آمد بر شهریار
بخواند و بشد مرو (ر)ا خواستار
بخان رفتنش رای و آرام دید
وراهم بجای دلارام دید
وز آن چاره آگه نشد شهریار
چه آمد بیامد برش گلعذار
ببوسید دستش ببردش بخان
پر از کینه سر بود و پر چاره جان
دل از کینه آن ماه آکنده بود
یکی چاه در پیش ره کنده بود
سرش را به خاشاک پوشیده بود
بدینگونه در مکر کوشیده بود
چه بنهاد یل بر سر چاه پای
بچه سرنگون در شد آن نیکرای
فرانک سر چاه بربست زود
بفرمود تا نامداران چه دود
گرفتند جمهور را در زمان
ابا نامداران کنند آوران
صد شصت مرد از دلیران گرفت
مر آن روبه از نره شیران گرفت
چه زنگی زوش آنچنان دید کار
کشید از میان خنجر آبدار
ز مردان او صد دلاور بکشت
به تیغ و به چنگال و مشت درشت
تن خویش بیرون ز شهر اوفکند
به بستند دروازه را شهربند
سپاه دلاور چه آگه شدند
ز شادی همه دست کوته شدند
وز آن رو فرانک بگفتا بگاه
بیایند یکسر بر من سپاه
چو سر زد خور از پرده نیل فام
برفتند پیش فرانک تمام
بفرمود کآمد برش ارده شیر
بدو گفت رو در زمان همچه شیر
کن ازخاک آکنده آن چاه را
بکش آن بداندیش و بدخواه را
وز آن بس بزن دار برکش بدار
چه جمهور ارژنگ مردان کار
چنین داد پاسخ بدو ارده شیر
که ای تاجور بانوی با سریر
زلیخا تو را پرده دار سرای
همیشه خرد باشدت رهنمای
گر او را اکنون زیر خاک آوری
به بر جامه نیک چاک آوری
مر او را شود زال زر خواستار
فرامرز سام آن گو نامدار
تهمتن کزو دیو دارد شکن
بپرهیزد از رستم پیلتن
تو با رزم ایشان نه ای پایدار
کنونش در این پرده بر جا بدار
بدان تا ببینم که از روزگار
چه پیش آید از نیک و بد در شمار
جهان جوی را دربن تیره چاه
نگه داشت زان گونه آن نیک خواه
وزین رو برآمد غو کرنای
دلارام برداشت لشکر ز جای
سه جنگ کران در سراندیب برد
بسی از بر سر سوی شیب برد
ز رزم حصارش نبد هیچ سود
بسوی سرند آن سپه برد زود
چنین بود ده ماه آشوب جنگ
میان دلیران فیروز چنگ
گهی در سراندیب و گه در سرند
ز بند جهان جوی نگشاد بند