بدین منزل هشتم از روزگار
چه بینم ایا نامدار سوار
بگفتا چه سر بر زند آفتاب
ببینی یکی ژرف دریای آب
که فیل از دمش کی گدا آورد
کجا پیل را در چهار آورد
چه زان ژرف نیل ای یل نامدار
به نیروی دادار آری گذار
یکی بیشه بینی چه خرم بهشت
همه ساله آن بیشه اردی بهشت
در آن بیشه بوزینگانند بس
که هریک چه شیر ژیانند بس
همه تیز دندان چه شیر نراند
به نیرو ز شیران تواناترند
در این بیشه از بیم بوزینگان
نیارد گذار اژدهای دمان
فتد گر به چنگالشان شیر نر
درین بیشه ای شیر پرخاشخور
بدرند از هم چه شیران زوش
چنان چونکه بد روز کین گربه موش
شگفتی سه چیز اندرین بیشه است
که گم اندرین بیشه اندیشه هست
نخستین بود کان آهن ربا
دگر سنگ یاقوت ای با بها
دگر کان پا زهر ای نامدار
دراین بیشه باشد بهر سو هزار
کس از بیم بوزینگان دلیر
در این بیشه ناید بود گردلیر
که با آهن از بیشه پر خطر
نیارد کند باد صرصر گذر
کنون بفکن از تن سلیح گران
کزین بیشه نتوان شدن برگران
سپهدار گفتا که ای با خرد
چنین گفته کای از شهان در خورد
همانا که دل با منت صاف نیست
که گفتار سرد تو جز لاف نیست
به من بر نه گفتارت آمد درست
که پیمان شکن بوده ای از نخست
بهربیشه کایم به ترسانیم
نه بینی همی فر یزدانیم
چه آهن بیندازم از چنگ دور
چسان رزم سازم گه کین و شور
نباشد چه گرز گرانم بدست
سردیو چون آرم از بر به پست
همان به که بر بندمت استوار
چنین بسته باز آرم از کارزار
بدو گفت جمهور کای شهریار
بدان پاک یزدان پروردگار
که مهر و مه و آسمان آفرید
گل و لاله و بوستان آفرید
که روشن روانم هوادار تست
دل و جان شیرین خریدار تست
مرا همچو فرزندی از روزگار
بترسم که گردد ترا کار زار
بکوشم که برهانمت تن ز رنج
که شیرین روان است نایاب گنج
پی دختری ره سپردن خطاست
زنان را سر موی مردی بهاست
که گم باد نام زن اندر جهان
چه گر پاریایست و روشن روان
چه زنگی شنید این چنین گفتگوی
بدانست تا چیست از هر دو روی
روان جست در بیشه مانند باد
بیامد دگر باره آن دیوزاد
کلیمی پر از سیر آورد پیش
فرو ریخت در پیش آن پاک کیش
بر افراز سنگ آن زمان کوفت نرم
بمالید بر ترک جوشنش گرم
به تیغ و به تیر و به برگستوان
بمالید سیر آن سیه در زمان
وزین پس چنین گفت برکش براه
چه دید آن چنان پهلوان سپاه
به زنگی بگفت این چه تدبیر بود
که بر جوشنش بازوی شیر بود
بدو گفت کآهن آیا نیک خواه
از آهن ربا سیر دارد نگاه
برفتند شادان از آن جایگاه
روان پیش اسپ سپهبد سیاه
چه شب از تن افکند کحلی پرند
درفش شه خاوری شد بلند
رسیدند نزدیک آن رود آب
بگاهی که سوزد به کوه آفتاب
سپهبد ندانست راه گذار
فرو ماند بر جا یل نامدار
بزد دست زنجان و برداشتش
ابا اسپ از آب بگذاشتش
همان کرد جمهور را با سه گرد
بدان روی برد آن زمان هم چه گرد
بشد شاد از آن زنگی آن شیر مست
بسر برش مالید آن گاه دست
ببوسید پایش هماندم سیاه
نهادند زنجان سر سوی راه
چه آمد بدان بیشه آن پهلوان
خبر شد بر شاه بوزینگان
بیامد ره بیشه را کرد تنگ
بیاراست ره را به آئین جنگ
بدیدند بوزینه را صد هزار
همه تیز دندان چه گرگ شکار
سپهبد چه آمد به نزدیکشان
برو بر دویدند بوزینگان
سپهبد بزد دست برداشت گرز
درآمد بکین و برافراشت برز
از ایشان همی کشت آن نامدار
بگرز گران اندران کارزار
چه زنگی چنان دید مانند دود
درآمد بکینه به ایشان فرود
دو تا و سه تا را گرفتی به چنگ
گرفتی و خوردی ز کین روز جنگ
ازایشان چنان می دریدند بزور؟
که شیر ژیان درگه کینه گور
گروهی ز بوزینگان نژند
برفتند در دم بدار بلند
گروه دگر زو گریزان شدند
چه موران به سوراخ خیزان شدند
چه گردید بیشه تهی از ددان
برفتند مانند شیر ژیان
ز یاقوت و از سنگ آهن ربا
زپازهر دیگر هم از کهربا
بسی برگرفتند و رفتند تیز
از آن بیشه بیرون سری پرستیز
فرود آمد آن گاه آن کامیاب
غنودند تا سرکشید آفتاب
به جمهور گفت ای شه پاک دین
نهم منزلت چیست برگوی هین
بدو گفت ای کرد بارای نیو
نهم منزلت هست مأوای دیو
ز دیوان چه زآن روی داری گذار
بود ای سپهدار مغرب دیار
بکوه نخستین که در راه ماست
بدو اندر آن جای بدخواه ماست
بود جای مأوای مضراب دیو
کزو شهر مغرب بود در غریو
سراسر پر از دیو آن بیشه است
که در چنگشان سنگ چون شیشه است
سراسر مطیع اند مضراب را
ببردند در کین ز مه تاب را
یکی دیو وارونه سردارشان
همه رهزنی هست کردارشان
مر آن دیو را نام سگسار شد
که شیر از نهیبش در آزار شد
سرش بر طریق سر سگ بود
ستمکاره و زشت و بد رگ بود
از ایشان دو بهره ز ملکم خراب
شده نامور گرد با جاه آب
ازایشان چه بر گردی ای نامدار
به بینی بناگه یکی کوهسار
یکی کوه بینی به غایت بلند
که خور با سر او رود با کمند
چه سایه برش چرخ گردیده است
بلندیش برتر ز اندیشه است
بکینش حریف نهنگ سپهر
زره تیغ او تیغ بر ترک مهر