عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۶۱ - داستان رفتن شهریار دربیشه بر سر مضراب دیو گوید

کنون ای سراینده داستان

زنه بیشه آرم سخن در میان

بیارم کنون رزم نه بیشه پیش

که دارم درین رزم اندیشه بیش

ز نه بیشه چون بشنوی داستان

شگفتی بسی بشنوی از جهان

چو بر راه نه بیشه شد شهریار

اباگرد جمهور خنجر گذار

دو منزل چو رفت از سر بیشه دور

یکی بیشه پیش آمدش پر ز شور

بدو گفت جمهور کای شیر مست

ز نه بیشه این بیشه اول است

به بیشه درون پیل بینی هزار

نکرد است هرگز درین ره گذار

همه نره پیلان چون اهرمن

همه کوهسای و همه کوه تن

ز خرطومشان اژدها در گریز

ز دندانشان تیغ خونریز تیز

چو بینی از ایشان یکی را به پای

تو گوئی که که هست جنبان ز جای

نیوش ای سرافراز زین ره بگرد

کزین بیشه کس رای رفتن نکرد

مکن گفت زین بیشه اندیشه هیچ

که راهی ندانم جز از بیشه هیچ

من و گرز و آن بیشه و پیل نر

ازین بیشه خواهیم کردن گذر

بگفت این و برداشت گرز کشن

در آمد درون بیشه چون اهرمن