عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۴۳ - رزم توپال برادر هیتال شاه با شنگاوه گوید

به شنگاوه گفت ای ستمکاره مرد

برآرم هم اکنون ز جان تو گرد

بگفت این و برداشت گرز گران

درآمد بشنگاوه اندر زمان

یکی گرز زد برسر ترک او

نبد هیچ کآید بسر مرگ او

بدزدید سر گرد شنگاوه زود

فرو جست از پشت باره چه دود

یکی سنگ زد بر بر پیل او

که پیل اندر آمد ز بالا برو

فرو رفت توپال از فیل زود

برآویخت با او به کردار دود

گرفتش کمربند بردش کشان

بر شاه هیتال اندر زمان

ببست و سپردش به هیتال شاه

چو شیر اندر آمد میان سپاه

سپهبد چو آندید برکاشت بور

برآورد چون شیر غرنده شور

فرو تاخت در قلب هیتال شاه

دگر باره آمد میان سپاه

بگرز گران قلب لشکر شکست

ز شنگاوه گرز گران برشکست

بگفتا که هین برنشین از پسم

که یاری ز یزدان گیتی بسم

نشست از پسش تند شنگاوه تیز

سپهبد برآورد شمشیر تیز

بکشت از سواران دلاور دویست

چو آن دید هیتال از غم گریست

که از دست این زابلی کار من

تبه گشت و شد سرد بازار من

بگیرید گردش سواران کار

که او یک تنست و شما صدهزار

ز یزدان نداریم شرم ای سپاه

که یک تن کند لشکری را تباه

نه از آهن است این نبرده سوار

که سستی نمائید در کارزار

سپاه اندر آمد چه دریا به جوش

بر آمد دم نای بانگ خروش

گرفتند یل را میان آن سپاه

به توپال گفتا سپهدار شاه

برو بر سر راه ارژنگ زود

بر او کن ره کینه گه تنگ زود

نشست از بر پیل توپال زود

برآورد چون باد کوپال زود

فرو ریخت زی قلب ارژنگ شاه

پس و پشت او سرکشان سپاه