جهانجوی شیرافکن آمد ز راه
به دیبا بیاراست آن قلعهگاه
بهشتی شد از بس که دیبای زر
به هر کوی و برزن کشیدند در
بر افراز هر روزن از داد نای
زن و مرد آن قلعه بربط سرای
دم نای کر کرد گوش سپهر
به نظاره آمد در آن قلعه مهر
سپهدار آمد در ایوان او
نبد آگه از مکر و دستان او
سه روز اندرون قلعه مهمان شدند
ز می خرم و شاد و خندان شدند
ولیکن نبد آگه آن نامجوی
که دام اوفکندهست مهمان اوی
کهش آرد به دام و به بند آوَرَد
سر نامور در کمند آورد
ز دانا شنیدم من این داستان
که میگفت از گفتهٔ راستان
که هرکس که چَه در سر ره کند
رهش را زمان سوی آن چَه کند
ز گُردان دو صد مرد جنگی گزید
بدیشان به پیمان سخن گسترید
چنین است پیمان که در جشنگاه
چو فردا نشیند سپهبد به گاه
چو سرگرم گردد هم آنگه ز می
زنم دست بر دست گویم که هی
سران سربهسر حملهآور شوید
یکایک بر این دلاور شوید
ز بالای تختش به زیر آورید
به خم کمندش به زیر آورید
ز فکرش چو بهزاد آگاه شد
دلش تیره زان کار بدخواه شد
به دل گفت این کای سزای منست
که این کپسوان در سرای منست
نباشد سزاوار زه دار و گیر
که دام افکنم در ره نره شیر
همان به کزین کارش آگه کنم
و زو دست بدخواه کوته کنم
بشد زود و این با سپهبد بگفت
سپهبد چو بشنید ماندش شگفت
چنین داد پاسخ بدان نامدار
که کردی نهانِ بَدان آشکار
ترا باد سرسبز و فرخنده بخت
بود روشن از روی تو تاج و تخت
بشد تا به نزد فرانک چو باد
بدان ماهرخ کرد آن نیز یاد
فرانک بدو گفت ای نامدار
برآریم فردا از ایشان دمار
نگفتم که بیرون میارش ز بند
همان تا بماند به خم کمند