سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴

سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد

غلغل ز گل و لاله به یک بار برآمد

مرغان چمن نعره زنان دیدم و گویان

زین غنچه که از طرف چمنزار برآمد

آب از گل رخساره او عکس پذیرفت

و آتش به سر غنچه گلنار برآمد

سجاده نشینی که مرید غم او شد

آوازه اش از خانه خمار برآمد

زاهد چو کرامات بت عارض او دید

از چله میان بسته به زنار برآمد

بر خاک چو من بی‌دل و دیوانه نشاندش

اندر نظر هر که پری وار برآمد

من مفلس از آن روز شدم کز حرم غیب

دیبای جمال تو به بازار برآمد

کام دلم آن بود که جان بر تو فشانم

آن کام میسر شد و این کار برآمد

سعدی چمن آن روز به تاراج خزان داد

کز باغ دلش بوی گل یار برآمد