جهان دیده دهقان چنین کرد یاد
که ارژنگ روزی گه بامداد
چنین گفت با نامور شهریار
مرا هست امروز رای شکار
سپهدار گفتا که فرمان کنم
سر شیر در خم چوگان کنم
که دیریست دارم هوای شکار
که جان گشت فرسوده از کارزار
به هامون کشیدند پس یوز و باز
هژیران شیرافکن سرفراز
به نخچیر کردن دلیر آمدند
بدنبال گوران چو شیر آمدند
چو شد گرم بازار نخچیرگاه
برآمد غو طبل زرین به ماه
یکی گور آمد بر شهریار
ز سر تا به دم پیکرش بُد نگار
سرافراز برداشت پیمان کمند
بدان تا سر گور آرد به بند
به پیش اندرون گور میرفت تند
سپهبد ز رفتن نمیگشت کند
همی راند اسب و به دستش کمند
برانگیخت از جای سرکش سمند
ز لشکر جدا ماند نخچیرگاه
چنین تا بشد روی گیتی سیاه
چو شد دامن افشان شب تیره یاز
شد آن گور گم از یل سرفراز
شب تیره و دشت بیراه بود
سپهبد ز دشمن نه آگاه بود
در آن دشت می گشت آن نامدار
سرش برگذشته ز چرخ چهار
یکی دز بر افراز آن کوه دید
که بر مه سر کنگرش میرسید
رسیده در آن قلعه بی بدل
سر پاسبان تا به پای زحل
چو برداشت ترک ختن سر ز جای
شب تیره بنهاد سر زیر پای
یکی خانه تاریک آمد پدید
جهانجوی چون دخمه ریگ دید
تکاور بدان خانه ریگ راند
خدای جهان را به یاری بخواند
یکی کوه دید آن یل نامدار
سرش برگذشته ز چرخ چهار
بر افراز آن گر پریدی عقاب
شدی از تف خور همان دم کباب
اگر مرغ اندیشه صد سال پر
زند ناورد سوی بامش گذر
به دامان کُه بد یکی مرغزار
بدید آن سرافراز با گیر و دار
علف دید جای خور و خواب دید
عنان تکاور بدان سو کشید
فرودآمد از اسب برداشت زین
بیامد سر چشمه گرد گزین
شکم گرسنه بود و لب ناچران
جهانجوی را برد خواب گران
زمانی بدان چشمه سر بغنوید
چو بیدار شد گرد فرخنده دید
یکی مرد پیر ایستاده برش
بکف بر یکی خوان سراسر خورش
بیاورد پیش سپهبد نهاد
بدو گفت کای گرد فرخ نژاد
بدین قلعه مأوای جای منست
چنین رسم و آئین و رای منست
که هرکس که آید بدین کوهسار
به مهمانی آرمش سوی حصار
سه روزش به این جای مهمان کنم
وزان پس روانش سوی خان کنم
بود نام من گرد پیران پیر
جهان دیده گرد روشن ضمیر
بسی گلّه دارم بدین کوهسار
ز هر چارپا کاید اندر شمار
کنون ماحضر این خورش نوش کن
همه رنج و انده فراموش کن
سپهبد بدو گفت فرمان تو راست
خورش پیش آور که جانم بکاست
نهاد آن خورش پیش، آن پیر گرد
سپهدار چندان که بایست، خورد
ز خوردن چو پرداخت آن پیل مست
به بالای دژ رفت از راه پست