ای موسی طور قلب آگاه
لاتحزن اننی اناالله
ماراست طفیل ظل خورشید
بالاتر از آفتاب تا ماه
ملک و ملکوتمان مشابه
با آن که منزهیم ز اشباه
تا مجمع این دو بحر در سیر
با موسی و خضر هر دو همراه
بالاتر ازین دو قطب گردون
گردون مقربان درگاه
آن سوتر از این مهابط سر
سریست که غیر نیست آگاه
ما روشن و آفتاب تاریک
ما مرتفع و ستاره کوتاه
جان مطلع اننی اناالحق
دل مرجع لااله الاه
با ضیغم قاب قوس اعظم
شیر فلک البروج روباه
خورشید به نور ماست روشن
از گاه سپیده تا شبانگاه
ما خسرو لامکان توحید
خورشید سوار عرش خرگاه
در مزرع خاکسار عشقست
نه خرمن آسمان کم از کاه
ما بنده پادشاه فقریم
با این همه عز و رتبه و جاه
برقیم به خرمن بداندیش
ابریم به مزرع نکوخواه
عبدیم و به فقر شاه مطلق
شاهیم به عشق عبد اواه
شاهیم که هست پای درویش
در فقر طراز افسر شاه
عبدیم که از صفای بر حق
آموخته ایم راه از چاه
تا راه بریم بر دقایق
در حل حقیقه الحقایق
سلطان سریر عشق ماییم
هم پادشهیم و هم گداییم
بر خسرو گاه افسر سر
بر سالک راه خاک پاییم
بر دست سکندر ولایت
آیینه قطب حق نماییم
ما مالک ملک و گنج فقریم
ما صاحب افسر فناییم
دریای وجود را لعالی
در بحر عدم نهنگ لاییم
با وحدت دل به نفی کثرت
شمشیر نه تیر نه بلاییم
در فلک نجات ناخدا کیست
ما بر سر ناخدا خداییم
در کشتی دل ببحر توحید
بر صدر نشسته ناخداییم
ما بنده مصطفای مطلق
سلطان سریر اصطفاییم
بر جسم شکسته مومیایی
در چشم ضریر توتیاییم
عشقست که ماورای عقلست
ما نیز ورای ماوراییم
دل خانه و خلوت خداوند
ما خواجه خلوت و سراییم
از یک سر موی گر فروشند
مجموع دو کون را بهاییم
از کسوت کائنات عوریم
پوشیده ردای کبریاییم
در دیده ما بجز خدا نیست
آسوده ز قید ماسواییم
جمشید جمال را سریریم
خورشید کمال را سماییم
پیشیم ز آسمان بمعنی
باانکه به صورت از قفاییم
بالاتر نه بنای بالا
با آنکه فروتر بناییم
طی ظلمات کرده ایدون
خضر سرچشمه بقاییم
دارای وجود را سراپا
بالای شهود را قباییم
بیگانه ز غیر و غیر چون نیست
با هرچه که هست آشناییم
میخواره و رند و خانه بر دوش
بی کینه و کبر و بی ریاییم
صافی شده از کدورت سر
صاحبدل صفه صفاییم
آن همزه که اوست فوق واحد
آن نقطه که هست تحت باییم
ما یافته ایم در معارف
این نقطه بنفی ذات عارف
افراد که همدم جلیلند
پیران مراد را دلیلند
هم صاحب نفخه سرافیل
هم محرم راز جبرییلند
بر گوهر جود بحر عمان
بر کشت وجود رود نیلند
از گوهر پاک گنج پنهان
از مشرب صاف سلسبیلند
خارج همه از اداره قطب
با قطب برادر سبیلند
هم مالک ملکت سلیمان
هم صاحب ثروت خلیلند
دارند بحق هزار برهان
خاموش ولی ز قال و قیلند
در مملکت وجود باقی
بعد از اقطاب بی بدیلند
در مصر ولایتند والی
یوسف رخ و دلبر و جمیلند
اکسیر سعادتمند افراد
پرقیمت و قابل و قلیلند
از خلق نه از عروق واعصاب
بر خاتم انبیا سلیلند
داود زبور خوان توحید
با کوه به نغمه هم رسیلند
آنانکه لباس جاه پوشند
در فقر برهنه و ذلیلند
بینند حجاره های سجیل
کاین قوم ضلال قوم پیلند
نابرده به کعبه فنا پی
بر نفی بقای خود دخیلند
آن فرقه که زنده اند دایم
در مسلخ عشق او قتیلند
خلاق معانیند و صورت
امرند که خلق را کفیلند
قوت دل اولیاست تهلیل
با خاتم انبیا اکیلند
بر مسند حق خلیفه الله
غوثند و خدای را وکیلند
از اسم گذشته در یم ذات
مستغرق بلکه مستحیلند
ایجاد عیال جود افراد
هم لم یلدند و هم معیلند
بحرند که حاوی ل آلی
ابرند که راوی غلیلند
هستیست ز وجودشان و ایشان
در معرض امتحان بخیلند
قومی همه رند و لاابالی
بیرون ز تصور خیالی
ما گاه فراز آفتابیم
گه معتکلف تراب و آبیم
گاهی شه کون و گاه درویش
آباد گهی و گه خرابیم
گه تیره و گاه صاف بی غش
گه دردی و گه ناب نابیم
گر سایه ما ز نور گوید
بنیوش که ظل آفتابیم
خود گوی ز ما متاب گردن
ما خسرو مالک الرقابیم
با آب وصال دوست شاداب
با آتش عشق او کبابیم
آبی که ز سر گذشت دریاست
ما تشنه مانده در سرابیم
ما خفته میان بحر عطشان
وین طرفه که تشنه ایم و خوابیم
موجود بجز خدای نبود
ما مانده ز خویش در حجابیم
یک حرف وفا نخوانده با آنک
دیباچه نغز نه کتابیم
از ام و ابیم زاده اما
ما جد قدیم ام و بابیم
سر صحف دلیم لیکن
معلوم نشد که از چه بابیم
در دست حبیب عروه الله
مر گردن خصم را طنابیم
بر دوست خط کتاب رحمت
بر دشمن آیت عذابیم
پیر پدر ستاره پیر
در اول نوبت شبابیم
ما خسرو اعظمیم و درویش
ما شیخ مکرمیم و شابیم
خورشید تکاورست ما را
با عیسی چرخ همرکابیم
شاهست که عارفست و معروف
ما بنده معرفت م آبیم
خمار و شرابخوار و ساقی
خمخانه و ساغر و شرابیم
بر چرخ رویم بی تحرک
هم سیر دعای مستجابیم
در رزم هوای نفس چون گرگ
با پنجه شیر شرزه غابیم
دنییست چو جیفه گر پرستیم
این جیفه بسیرت کلابیم
کم جوی سفال و سنگ دنیی
ما گوهر گنج دیریابیم
مقهور حضور و نور انوار
وارسته ز ظلمت غیابیم
با جسم بکعبه حضوریم
در ظلمت محض عین نوریم
ای راز مرا طلیعه ناز
بگشای در دریچه راز
ناز تو بلای نازنینان
کشتی همه را چه میکنی ناز
بردی دل ما به شوخی و طنز
ای دلبر نغز و شوخ طناز
بگشای در خزانه عرش
زین درج دررکه میکنی باز
ای مطرب عشق کن بتوحید
در پرده ترانه دگر ساز
این توسن وحدت تو تازان
در عرصه انتها و آغاز
بر وحدت آفتاب ذاتت
ذرات وجود من هم آواز
باز دلت از زمین آثار
دارد بسمای ذات پرواز
تا بال گشوده یی بدین فر
بر ساعد شه ندیده کس باز
ای ذات ولی امر مطلق
ای از همه کائنات ممتاز
ای قطب مکان لامکان سیر
خورشید سوار آسمان تاز
در مملکت کمال سرمد
شاهی تو و بی شریک و انباز
عشق تو شراره ییست جانسوز
جویای تو عاشقیست جانباز
سر دل بایزید و منصور
سودای سر جنید و خراز
در عشق نشان شدیم و جز اشک
در خانه ما نبود غماز
از آن لب لعل کی کند دل
دندان من ار کنند با گاز
ای مطرب دل ز تار وحدت
زنگ دل ما بزخمه پرداز
ای ساقی جان بساغر افکن
آن آتش خان و مان برانداز
در بی کز و بازی ار رسیدی؟
بر دوست رسی نه از کزو باز؟
از دست خدا خرند جان را
نان پاره نه کز دکان خباز
از خود بگذر خدای یک موی
از تارک ما ندارد افراز
بنشست به عرض وحدت دل
سلطان بدو صد هزار اعزاز
ما عرض حقیقت خداییم
شک نیست که هرچه هست ماییم
ماییم ظهور نور انوار
جز ما نبود بدار دیار
جایی که منم صدای جبریل
میاید و کس نمیدهد بار
فیض احدیتیم و حق را
در فیض وجود نیست تکرار
ما مظهر واجب الوجودیم
در ذات صفات و فعل و آثار
اسرار وجود در تجلیست
ما آینه وجود اسرار
یارست که کرده جلوه از سر
تا پای ز پای تا سر یار
عشقیست که محو کرد و حیران
جان و دل دردمند دیدار
در دست که کرده از گرانی
سنگ دل کوه را سبکسار
با روی تو ای مراد هر دل
جان و دل دیده است بیکار
بی درد تو ای طبیب هر درد
جسمست نحیف و روح بیمار
بیمار تراست نفح عیسی
مست غم عشق تست هشیار
خوابست که نیست همدم عشق
عشقست رفیق بخت بیدار
بی شاخ شکوفه قد دوست
بی نرگس مست چشم دلدار
چون نرگس مستمی گران سر
چون شاخ شکوفه سرنگونسار
بیروی تو لاله نیست در بر
بی موی تو مشک نیست در بار
چشمی که سمن ندید و شکر
آمیخته گوییا که ناچار
زین روی سمن بری بخرمن
زین لعل شکرخوری بخروار
ای قطب مدیر دار هستی
زین دایره تا بچرخ دوار
اقلیم دل مرا بتحقیق
سلطانی تخت را سزاوار
بر تست مدار امر چونانک
بر نقطه مدار خط پرگار
من تاجرم و متاع من عشق
بازار دلست و حق خریدار
گنجینه لایزال بر دست
بنشسته بچارسوق بازار
چشم دل من بیار روشن
خورشید سپهر و دیده تار
ماراست غذای جان و دل دوست
عالم هم کاسه لیس پندار
بی قوت لب تو ماسوی را
دل خورده و بازمانده ناهار
زین مغز اگر بیفکنی پوست
اعصاب و عروق و جسم و جان اوست
چشمی که ندیده روی ما را
بیند بکدام رو خدا را
ای آنکه ندیده ییش در عرش
کن سجده جناب قدس ما را
در خانه ماست زود زن دست
در زلف بت گریزپا را
یکتاست بخانه آنکه دیدست
آنگونه و طره دوتا را
ای آنکه ندیدی آن دو سوسن
وان سنبلکان مشک سا را
بر دست بگیر جان شیرین
پیش آی و بعجز گوی یارا
بیگانه مشو که جان سپارند
یاران حرکات آشنا را
این حرف بگوی و بذل جان کن
زین بذل پذیره شو بقا را
چندان که سرای دوست ماند
ماند که زد این در سرا را
چندان که جناب عشق باقیست
باقیست که چنگ زد فنا را
دل خانه ماست صیقلی کن
آیینه قطب حق نما را
این سینه سرای سر عشقست
پرداخته کن ز غیر جا را
سلطان ازل رسید تنها
هم ارض گرفت و هم سما را
ماهی که دل از سپهر میجست
از دل به سپهر زد لوا را
آن دل که مقید هوی بود
زین بست و سوار شد هوی را
از غیر ردای فقر بگذشت
بگزید ردای کبریا را
از جاه گذشت و از تکبر
هم کبر نهاد و هم ریا را
در راه رضای دوست بگزید
بر راحت خویشتن بلا را
بگذشت ز حرف دفتر جور
خواند آیت مصحف وفا را
دل در پی سلطنت گدا شد
تا دید بساط پادشا را
دریافت که شاه مینشاند
بر دامن خویشتن گدا را
در ظل حقیقت صفا دید
چون دید حقیقت صفا را
قومی که به تاج و گنج سلطان
انعام کنند بینوا را
بگذاشت کدورت و صفا شد
بگذشت ز اهرمن خدا شد
ای بنده ز بود خویش لا شو
بگذار ز سر منی و ما شو
بیگانه ز پادشاه کثرت
با بنده وحدت آشنا شو
حق وحدت باقی است و فانی
در وحدت باقی خدا شو
بر غیب و شهود شاه مطلق
سلطان وجود را گدا شو
با وحدت ذات خویش مشغول
وارسته ز قید ماسوی شو
بی وضع و متی و این فارغ
از چون و چگونه و چرا شو
این ارض و سماست پرده ای دل
از ارض منزه و سما شو
از ملک و ملک علاقه بگسل
یکتای بری ز هر دو تا شو
یار آمده و گه نثارست
ایجان عزیز من فدا شو
طالب ز فنا رسید بر دوست
گر طالب دوستی فنا شو
مردانه ز هرچه هست بگذر
رندانه بیا و بی ریا شو
در دست خودی دوا او نفی
از درد بحضرت دوا شو
خواهی رسی ار بِسِرِّاطلاق
از بند خود ای پسر رها شو
مستغرق قلزم خدایی
بر کشتی کون ناخدا شو
تا بار دهندت آشنایان
بیگانه از این منی و ما شو
ای دل به طریق عشقبازی
چندی به فراق مبتلا شو
تا قدر وصال را بدانی
ای بسته بند هجر وا شو
معشوق تویی و عشق و عاشق
گو راز نهفته برملا شو
بر دوست گرای و یک حقیقت
بر بام دل آی و یک هوا شو
یا کن ظلمات خویشتن طی
چون خضر و به چشمه بقا شو
یا گیر بدست دامن پیر
کی خضر مراد رهنما شو
ای موسی ما بخضر مگرای
ای آتش طور خضر ما شو
ماراست حبال سحر اوهام
ای عقل مجرد اژدها شو
قلبست زر وجود ناقص
ای گرد کمال کیمیا شو
کن قلب تمام را زر پاک
ای سالک اگر مسی طلا شو
بگذار ستبرق سلاطین
سلطان سریر بوریا شو
از هرچه کدورتست شو صاف
هم مسلک سیرت صفا شو
از خویش بجه ز بند هستی
خود را به مبین و بس که رستی