صفای اصفهانی » دیوان اشعار » مثنوی » بخش ۲۷ - فی المناجات

الهی باز من را ده پر راز

که بنمایم بسمت شاه پرواز

مراده طعمه از تیهوی تقدیر

میفکن رشته ام بر دست کمپیر

که برد چنگل و منقارم این زن

چو عصفورم بریزد مشت ارزن

اگر از ارزنش جویم کرانه

زند بر فرق و گوید حیف دانه

دگر ره رحمت آرد بر من آن زال

دهد تتماج و گوید حال کن حال

چو نبود باز را تتماج در خور

زند مشتی چنان کم بشکند پر

ز بار دل پر آمال مشکن

ز شاهین حقیقت بال مشکن

همای معرفت را خسته مپسند

پر باز ولایت بسته مپسند

مکن بیگانه از خود آشنا را

خدا را آشنائی کن خدا را

بوحدت نوبت اندر چار حد زن

ازل را کوس بر بام ابد زن

ب آب نفی زن خشت مکان را

بریز از هم زمین و آسمان را

کتاب هستی امکان ورق کن

بهر باطل که چشم افتاد حق کن

حقیقت را بحق کن آشکارا

که دل بی دوست نتواند مدارا

بعیسی روح قدسی همعنان ساز

رفیق مهدی صاحب زمان ساز

ولی را باولی کن روی با روی

دو خاتم را مهیا کن بیک کوی

که بیند چشم ظاهر روی باطن

زمین سیار گردد چرخ ساکن

بدل گردند هر یک غیر خود را

ببنی گر ببندی چشم بد را

بپوشان چشم بد را و نکو باش

ز خود بگذر ز سر تا پای او باش

بپر بی پر ز خود اندازه اینست

بپو بی پای رسم تازه اینست

که گر بی پا و پر برخاست از فرش

نشیند مرغ دل بر عرشه عرش

ز بی سر خواست سر از سر چه خیزد

ز دل جانان ز بال و پر چه خیزد

کس ار با بال تن پرد دو صد سال

بود نسرین گردون را بدنبال

ولی با پر دل در طرفه العین

خدا را پر زند در قاب قوسین

باوادنی نشیند مرغ روحش

گشاید سیر دل باب فتوحش

دلش ایوان جمع الجمع را شمع

سرش سودائی یکتائی جمع

بدین وحدت رسید از سیر سالک

شود بر جمع و جمع الجمع مالک

کند شهباز او زین هر دو پرواز

کشد این هر دو را زیر پر باز

بود این سیر و استیفای برش

مقام احمد و اولاد سرش

که باشد منتهی سیر ولایت

نهایت را رجوع اندر بدایت

مر این دریاست فیضش موج بر موج

مفیض اولیای فوج در فوج

همی خیزد ازین یک بحر کامل

هزاران بحر بی پایاب و ساحل

ولایت را سراسر بحر ذخار

حقیقت بحر را لولوی شهوار

هزار اندر هزارند این قوافل

همه یک قبله و یکروی و یکدل

ولایت را چو حدی نیست محدود

چرا قائل شدن باید بمعدود

نه معدود و نه محدود و نه ابتر

که بی عدست و بی حدست و بی مر

به کثرت گرچه بیرون از شمارند

ولی در کار وحدت استوارند