بما ده ساقی از آن باده صاف
کزو گردون گذارد بر زمین ناف
نه اندر خورد این خم های نیلیست
شرابی کش مزاج زنجیلیست
مزاج کاس کافوری بود سرد
ازو نامرد مرد و مرد نامرد
می کافور از کاس سلوکست
شراب جذب در جام ملوکست
مرا زین کاس کافوری امان ده
شراب زنجبیل جذب جان ده
ز کافور سلوکم عمر شد طی
بنار جذب ما را گرم کن پی
طریق حکمتست این نیست بازی
نشاید رفت با پای مجازی
دو بال جبرئیل از هول فرمود
چه پرد صعوه با بال گل آلود
که گویم حکمت منطوق و مسکوت
دو حکمت را شوم در بین فاروق
بشرح حکمت منطوق ده گوش
اگر جوق کران باشند خاموش
ز من تحصیل کن منطوق حکمت
که باشد سینه ام صندوق حکمت
مر این حکمت سلوکست و تصوف
تصوف چیست ها ترک التصرف
تعلق دارد این حکمت باعمال
بود علم سلوک و سیر ابدال
در او شرح مقامات و منازل
باو سالک کند طی مراحل
برد سلاک ره را از هیولی
مر این حکمت بسمت ذات اولی
گرین حکمت نباشد هادی راه
نباشد راهرو را رو بدرگاه
نماید حکمت منطوق هادی
سلوک و سیر را وادی بوادی
بدین علمست اعمال طریقت
که شد معمول عمال طریقت
دبستانیست ابجد خوان او عقل
نگنجد حرف او در کفه نقل
بری از نقل و تحویل و خلافست
که قاف ابجدش چون کوه قافست
حروفش ثبت در ام الکتابست
دل پیر آسمان او آفتابست
و من لم یجعل الله له نور
بود در ناله من نور مشهور
مر این نورست بی شک نور حکمت
که بر موسی رسید از طور حکمت
مر این حکمت ز آثار قدیمست
که استادش علیمست و حکیمست
بدین حکمت کنند اوتاد مرکب
برون تازند ز اضداد مرکب
بدین دانش کنندی بال ابدال
گشایندی بجو لامکان بال
گر این دانش نباشد بال و پر نیست
مگو سالک که بیدانش بشر نیست
شود گر حکمت منطوقه ات یار
رسی مسکوت حکمت را باسرار
بدین حکمت توان دیدن کژ از راست
طریق استقامت حکمت ماست
مگو بر رهرو بی علم آدم
کزو بهتر بود کلب معلم
کشد صف گر زمینها و اسمانها
بصدر انسان بود در ساقه آنها
که انسان کن فکان را در سر صف
بدین حکمت بود موجود اشرف
که اهل سیر را این حکمت و رای
بپروازست و در رفتن پر و پای
نداری پای نتوان پویه بر خاک
نداری پر مپر بر سمت افلاک
بدون پر نیابد در سه گز راه
چو پر گیرد گذارد پای بر ماه
بپر گیرد هنر باز شکاری
بوقت صید کبک کوهساری
معارف کبک کهسار وجودست
دل صاحب نظر یار شهودست
چو باز دل بمکنت کرد پرواز
شود با ساعد شه محرم راز
بدین پر اوج گیرد باز عارف
با علی قله کوه معارف
پر علم و عمل گر رست در طیر
حقایق را کند هفت آسمان سیر
که باشد حکمت مسکوت لایق
بعرف ما معارف با حقایق
پدر علم و عمل مانند مادر
حقایق هست فرزند ای برادر
پدر منطوق دان مسکوت فرزند
زهی فرزند مسکوت هنرمند
زهی فرزند کز علم و عمل خاست
که باب امهات و جد و آباست
ز باریکی بود چون موی لاغر
ولی از کوه در زفتی گران تر
زمینها واسمانها نیست ظرفش
ولی ثبتست در ما حرف حرفش
دو حرف اوست کاف و نون هستی
بلندی زو پدیدارست و پستی
رموز لوح چرخ آبنوسی
بروز آفتاب سندروسی
سطوح هرمز و کیوان گردون
طلوع ماه بر ایوان گردون
بود یک نقطه از پرگار حکمت
که از او دایرستی دار حکمت
بود این حکمت انسان صفی را
رها کن طرد و عکس فلسفی را
مر او از فلسفی اتباع رسطوی
که در مشی دلیلستش تکاپوی
ز ترتیب قیاس اقترانی
نگردد کشف اسرار نهانی
که ترتیب قیاسش بی اصولست
قضایای مکاشف در وصولست
تلف شد عمرها در اصل و در ظل
تفو بر ظل فکرت های باطل
نزاید جز دوئی از ظل و از اصل
نباشد مام فصل آبستن وصل
بنازم اصل شاگردان احمد
که در توحید شان ظلیست ممتد
بسر حد حقایق جای این قوم
معارف مزد شست پای این قوم
دو چشم سر بپوشندی شب داج
دو بال دل گشایندی بمعراج
تن خاکی ریاضت پیشه و خوار
دل افلاکی اندر خلوت یار
پس زانوی بنشسته ست بر پوست
سر سودائیش بر زانوی دوست
بدل شاگرد الهام جلیلند
بدم استاد وحی جبرئیلند
دل و دم هر دو با دلدار همدست
زمین وار آسمان در پایشان پست
بروی خاک سر بنهاده بر جای
بفرق آسمان هفتمین پای
مکانشان لامکان را سایه پرور
زمینشان اسمان را سایه بر سر
گدای فقر درویشان این راه
فشاند آستین بر دولت شاه
اسیر بند مشتاقان این در
ببند امر دارد چتر قیصر
سر عریان مخموران این می
فرو ماند بجام و افسر کی
تن بی جامه بر خاکستر و سنگ
قوام اطلس این هفت اورنگ
بهفت اورنگ عطف دامن پیر
کشد دامن گر افتادت بکف گیر
فلک را دست زین دامن بعیدست
که در هر لحظه بالبس جدیدست
بدون خلع لبس استی پس از لبس
فلک در جامه وضع کهن حبس
نبودی گردش گردون مسلم
نگردیدی اگر بر گرد آدم
فلک بر دور آدم میزند دور
که از اطوار انسانیست یک طور
اگر آدم نبودی زیور خاک
نبودی زیور اختر بر افلاک
مراین نه توی شش توی مطبق
نبودی گر نبودی آدم الحق
نبودی عقل و دل را دانش و داد
نبودی گر وجود آدمیزاد
که او مسکوت حکمت راست منشور
بر آن منشور طغرا آیت نور
حقایق راست کنز لا تناهی
معارف راست تنزیل الهی
کس از در ملک انسانی نهد پای
ز سر تا پای هستی راست دارای
که انسان کاخ حق را اوستادست
که از خاکست و باقی جمله بادست
معارف گوهر کان قدیمست
که وصف ذات آن بخت حکیمست
حکم لولوی دریای وجودست
صدف دل غوص دل مفتاح جودست
گهر بر دست غواص آید و بس
بجز غواص نبود گوهری کس
درین یم غیر آدم نیست غواص
بود دردست آدم گوهر خاص
شراب حق حقیقت اوست ساقی
حقیقت اوست جز او نیست باقی
معارف علت غائیست از خلق
دلستی صوفی و عرفان دل دلق
نپوشد غیر صوفی دلق در بر
مجرد باش تا باشی قلندر
مقام واحدیت صوفی صاف
که پوشد بر هویت دلق اوصاف
قلندر وار زی ذات احد باش
بلا تمییز اسمائی صمد باش
قلندر خوی شو صوفی صفت شو
چو ما شو پای تا سر معرفت شو
چو ما گشتی بدانی سر ما را
که با چشم خدا بینی خدا را
حریفی کز دیار آشنائیست
نکو داند که درک ما کجائیست
کسی کش معرفت در دل نباشد
دل او غیر آب و گل نباشد
ز آب و گل مجو انوار حکمت
نباشد زاب و گل دیوار حکمت