صفای اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱ - قصیده

دیماه دم سپیده و سرما

ای ترک بیار آتش مینا

آن آتش مشگبوی کن روشن

تا دیده عقل را کنی بینا

آن شعله همچو لاله مینو

افروز بزیر حقه مینا

شنگرف بسای در دل مشکو

سیماب زدند کوه را سیما

بردست بگیر ساتکین می

بنمای چو موسی آن ید بیضا

تا خلق برند پی بدین برهان

بر آتش طور و سینه سینا

از گرمی می برودت بهمن

تبدیل کنند مردم دانا

در گردش ساغری چو ماه نو

از پنجه ترکی آفتاب آسا

چو نشاهدمن که گونه خورشید

میتابد و نیست چو نرخش رخشا

بت روی منا تو شاهد چینی

یا شاه بتان خلخ و یغما

ای گونه لعل و خط زنگارت

جام سحر و صحیفه خضرا

با قد تو قد سرو ناموزون

باروی تو روی ماه نازیبا

قد تو که آفتاب گردونی

چون تیر بود بترکش جوزا

تیریکه مهش کمان بود پنهان

مشتاب چو تیر تا شود پیدا

گویند که مشک تر همی زاید

در تاتر و ناف آهوی صحرا

مشکوی مراست تا تری ترکی

کش مشگ دمد ز لاله حمرا

نشگفت که مشگ سوزد از آتش

میسوزم من ب آتش سودا

کت مشک سیاه می نیفروزد

با آنکه ب آتش افکنی عمدا

اندام و دلت بنرمی و سختی

دارند چنو که خاره و خارا

در سینه یکی حکایت از سندان

در جامه یکی شکایت از دیبا

بر سرو دمیده بینمت سنبل

برسیم سپید عنبر سارا

در عنبر تست لاله نعمان

در سنبل تست عبهر شهلا

با آنکه نشسته در دل و جانی

ای جان و دلم بدیدنت دروا

عشق تو نشسته بر سر برزن

وصل تو نهفته در پر عنقا

من دست زنم درین فرا پستی

بر دامن شاه عالم بالا

از بحر نخست گوهر هشتم

دریای چهار لؤلؤی لالا

گردون چهار اختر خاتم

کاین چار چو گوهرند و او دریا

دارای نه آسمان تو در تو

دارنده هفت ارض تا بر تا

سلطان سمای روح وارض تن

قیوم چهار ام و هفت آبا

او جان و جمیع ما سوی پیکر

او کل و تمام کائنات اجزا

بگذشته از آن که علم الانسان

مالم یعلم ستایمش زان سا

اسمای خدا بذات او قائم

قیوم و قدیر و حی و بی همتا

دائر بوی است بی وی این اوصاف

قائم بوی است بی وی این اسما

او نیست خداست قل هوالواحد

کاین پست ز خویش رست و شد والا

وارست ز طبع و نفس و عقل و جان

بر سر خفا رسید بل اخفی

انسان شد و این خزانه عرشی

الاست چو یافت نقد گنج لا

از خویش و ز غیر خویش شد فانی

باقیست باو فلیس هو الا

سلطان گه ولایت مطلق

کو هست مدیر کن فکان تنها

میر ملکوتیان روشن دل

پیر جبروتیان جان پیرا

مجموع وجود پیشگاهستش

من ملک ندیده ام بدین پهنا

او شخص وجود و هیکل موجود

عرش و فلک و ملک همه اعضا

در نقطه خاک مرکز هستی

پیدا شد و شد چو نقطه پا برجا

نه دائره سپهر از آن دائم

گردند بگرد مرکز غبرا

آن نقطه رضاست کز سر کلکش

بر لوح قضا قدر کند انشا

افشا کند از قضای اجمالی

سر قدر از قضا شود افشا

احیا کند این نفوس انسانی

انفاس شه از اماته احیا

هر نفس باختیار مرد از خود

در پای ولی ولیش کرد احیا

این قلعه کفر را کند بنیان

وز شهر الوهی آورد بنا

خشت آوردش ز قالب وحدت

سنگ آوردش ز کوه استغنا

آبش همه آب صفوت آدم

خاکش همه خاک طینت یحیی

سقف و در و بام او ز هم ریزد

سقف و در و بام تازه آرد تا

شهریش کند مکان کروبی

خلوتگه یار و خالی از اعدا

مانند خلیل خانه ئی سازد

سر حلقه دین و قبله دنیا

آراسته تر ز نیر اعظم

پیراسته تر ز ذروه اعلی

ای پادشهی که هست درویشت

دارای گه سکندر و دارا

زان سنگ که سود سم شهپایت

ترصیع کنند افسر کسری

معلول نخست بود عقل کل

از خاک در تو کرد استشفا

نفس اول بود طفل ابجد خوان

عشق تو معارفش نمود القا

همواره تمام حظ لاهوتی

از دفتر عشق کرد استیفا

فرمان وجود تست گر هستی

سلطان شهود باشدش طغرا

سر عطسه آدم صفی عیسی

سر خیل مجردان تن فرسا

واماند ز بندگان اسرارت

در سیر ببند چادر ترسا

خورشید ترا سماست قیومی

عیسی است بر آستانه خورشا

گر خاتم خاص احمدش خواند

بترائی از فطانت بترا

فرقست میان عیسی و احمد

وز اشیا تا بمنتهی الاشیا

بر زمره اولیای ختمیین

تو خاتم و هفت باب و چار ابنا

بر پیکر جمله خلعت لولاک

بر تارک جمله تاج کرمنا

بر دست جمیع از ابد ساغر

در ساغر جمله از ازل صهبا

بالای تمام هیکل وحدت

کز صرف وجودشان بود بالا

این چارده نور پاک یک نورند

از مختمشان گرفته تا مبدا

در وحدت عین آخرست اول

از چشم صفا ببین که بینی ها

از دیده دوست میتوان دیدن

حسن رخ دوست بی من و بی ما

دجال نبرد راه بر مهدی

خورشید ندید کور مادرزا

جان سالک و راه دور و شب تاریک

ای برق بجه ز جانب صنعا

تا بگذرد این تجلی برقی

سالک بسر سلوک بنهد پا

ای شمس حقیقت رضا سر زن

از غرب سمای سر جابلسا

کز نور تو آفتاب جان گردد

ذرات زمین جسم جابلقا

این ساخته سرمه صفاهانی

ای عقل بکش بدیده حورا

تا دیده حور آشنا گردد

با خاک قدوم عروه الوثقی