صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰

در ارض سما نبود آن دلبر هر جائی

منزل نکند الا در سینه سودائی

در هیچ لبی نبود کز او نبود حرفی

با آنکه بود دائم همصحبت تنهائی

در هیچ سری نبود کز او نبود سری

با آنکه بود پنهان در پرده یکتائی

مجنون سر ماهم کان ماه هلال ابروی

از خلق بود پنهان با این همه پیدائی

پیدائی آن گوهر در وصف نمیگنجد

این گوهریان جویند از مردم دریائی

دانائی و بینائی از وحدت و در کثرت

بینائی ما پنهان در پرده دانائی

بر صبر کنند امرم مخلوق و عجب دارم

در عقل سبک سنگی با عشق شکیبایی

ای طوبی این بستان بر خیز و قیامت کن

بخرام و تماشا کن غوغای تماشائی

آرایش هر محفل زان روی نکو باشد

ای دلبر مشتاقان بنمای خودآرائی

گر پرده منم بردار از روی که ابرستی

خورشید حقیقت را خود بینی و خود رائی

پژمانم و رنجورم از شدت مخموری

ای ساقی سر مستان بنمای پذیرائی

از زهد و ورع کی شد مقصود صفا حاصل

باز ایدل بی سامان سرمستی و شیدائی