ز چه کرد با چنین روبر خلق خودنمائی
بتم ار نداشت در دل سر دعوی خدائی
نتوان نمود منعم ز سجود روی این بت
که مزینست دوشش بردای کبریائی
در آشنائی دل زده و ز غیر بگسل
که بدل نمی پسندد حرکات آشنائی
مطلب ز نام حاصل که فشاند بذر صورت
که بکشتزار سرش نزد آفت سمائی
ز تمام کشت هستی من و حاصل محبت
که زند جویش پهلو بسپهر آسیائی
دل من بیافت این سر ز سرای میفروشان
پس از انکه سالها زد در زهد و پارسائی
متنعمان دولت نبرند ره بسلطان
که نگشته اند دارا بطریقت گدائی
من از آشیانه خود نگشوده بودمی پر
که شدم اسیر بازش چو کبوتر هوائی
رخ من بیار یک رو دل من بعشق یکتا
چه غم ار بپیش زلفش کمرم کند دوتائی
سر مرهم ار ندارد ز چه میرباید از کف
دل ریش دردمندان بفنون دلربائی
من اگر دمی نبینم برخش نمیتوانم
همه حیرتم از آنکس که زند دم از جدائی
سرم ار رود نپیچم ز وفای رهروان سر
که نکرده اند منزل بسرای بیوفائی
دل بازمانده از جان نرسد بسر جانان
مگر آنکه باز جوید ز طلسم دل رهائی
اگرت هواست دیدن رخ دلبر صفا را
بگذار از سر ای دل هوس منی و مایی