صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳

یار می‌آید مرا همواره از هرسو به چشم

آنچنان پیدا که ناپیداست غیر از او به چشم

روی او را پرده پندارست چشم سر ببند

چشم دیگر باز کن تا بنگری آن رو به چشم

چشم خود دیدم که در سودای آن سرو بلند

آنچنان گرید که گویی جای دارد جو به چشم

داشتم من بی‌گل و بی‌آب و بی‌لؤلؤی یار

آب در اطراف و گل در دامن و لولو به چشم

موی گفتی رسته از چشمم که دائم ریزد آب

موی چه بود ما را لجه آمو به چشم

لجه آموست جاری بر رخم بی‌موی دوست

کرد بی‌مویی مرا در عشق کار مو به چشم

سرمه‌ای کردیم وام از خاک پای پیر فقر

کز پی دیدار دولت می‌کند جادو به چشم

دیدم از آن سرمه آن خط و سر زلف به تاب

در سر زلف به تاب آن روی را نیکو به چشم

از نگاهی کشت ما را او ز نگاهی زنده کرد

خوی ضد دارد بنازم انکه داد این خو به چشم

شیرمردان را شکار از آهوان خفته کرد

ماه مستم کش ز مخموری مباد آهو به چشم

دست بر دل داشتم از درد کز تیر نگاه

دست و دل را دوخت گویی دست داد ابرو به چشم

با سر زلف سیاهش روزگار دل مپرس

دیده‌ای روزی که بیند باز را تیهو به چشم

من گدای وادی فقرم که دل را در هواش

می‌نماید خار درویشی گل مینو به چشم

ای که گفتی یار می‌گوید بمیر از خویشتن

تا ببینی روی من گر باز گوید گو به چشم

یار را بینند گر بینند با چشم صفا

زانکه دارد توتیای آستان هو به چشم