بازوی عشق بنهاد بر دوش ناقه دل
باری کزان نشیند تا ناف ناقه در گل
من چون کشم کمانت ای ناوکت توان کش
تو ترک نیم مستی من مرغ نیم بسمل
بگرفته تیغ روشن بنشسته بر بتوسن
تازد بخون عاشق نازم سمند قاتل
از بارگاه سلطان وز بوستان رضوان
باشد گذشتن آسان وز عشق دوست مشکل
با اینکه از تو تا او یک گام بیشتر نیست
اما برد که این گام باشد هزار منزل
با ناخدا بگوئید کشتی چه سود دارد
آن را که دیده دریاست کی میرسد بساحل
در آسمان مشکوی دارم مهی که خورشید
هندوی کوی آنماه گردید و گشت مقبل
اسرار کعبه دیدم من در صفای دل بود
ای طائف گل و سنگ تا چند سعی باطل
من از فضیلت عشق در هر قبیله گشتم
معشوق خویش دیدم سر حلقه قبایل
من جستم از برونش او ظاهر از درون شد
عمریست میدوم من بیهوده در مراحل
آن آفتاب روشن سر زد ز روزن دل
معلوم شد کزین پیش جز تن نبود حائل
در سیر کعبه و دیر شد کشف سر این سیر
دل جای آن صنم بود وین پیر دیر غافل
آن غیر نور ما را از خویش کرد فانی
اسم صفاست باقی باقی بدوست واصل