صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰

خوش آن گروه که شوریده شراب شدند

شدند در پی آبادی و خراب شدند

فدای همت دُردی‌کشان که هستی خویش

تمام داده کشیدند درد و ناب شدند

کشید دردی جام طلب بطفلی و پیر

بکوی میکده در عالم شباب شدند

مخواه قدر فلک ذره باش بر در دوست

که ذرکان در دوست آفتاب شدند

رموز عشق ز ام الکتاب سینه خویش

فرا گرفته و مستغنی از کتاب شدند

خراب عشق نمودند خانه دل خود

امین گوهر آن گنج دیر یاب شدند

دلم بهمرهی عشق رفت تا بر یار

دو رهنورد درین ورطه همرکاب شدند

بغیر عشق کسی طی این طریق نکرد

که گم شدند اگر باد یا سحاب شدند

مرا گمان که دگر پای بند می نشوند

ز نه حجاب فلک رسته بی حجاب شدند

اگر چه جستند از صد هزار بند ولیک

اسیر در خم آن طره بتاب شدند

بدست شاه دو باز سپید برپابند

ببند تیره تر از شهپر عقاب شدند

جمال دوست عیان دیده زلف اوست عیان

زهر سراب گذشتند و عین آب شدند

سپیده دم شد و شد آفتاب یار پدید

کسان ندیده که مردند یا بخواب شدند

دو حرف یافته آنان که در کتاب صفا

کتاب عشق شدند و هزار باب شدند

هزار باب بهر باب صد هزار بیان

ز هر بیان همه کونین کامیاب شدند